گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

دلتنگی

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

قیصر امین پور

موضوعات: اشعار قیصر امین پور,

برچسب ها: اشعار قیصر امین پور ,

[ بازدید : 572 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 17 آبان 1393 ] 8:51 ] [ ادمین ]

[ ]

ایستاده در باد

ایستاده در باد

شاخه ی لاغر بیدی کوتاه

برتنش جامه ای انباشته از پنبه و کاه

بر سر مزرعه افتاده بلند

سایه اش سرد و سیاه

نه نگاهش را چشم ، نه کلاهش را پشم

سایه ی امن کلاهش اما

لانه ی پیر کلاغی است که با قال و مقال

قار و قار از ته دل می خواند:

آنکه می ترسد

می ترساند

قیصر امین پور

موضوعات: اشعار قیصر امین پور,

برچسب ها: اشعار قیصر امین پور ,

[ بازدید : 556 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 آبان 1393 ] 10:36 ] [ ادمین ]

[ ]

این خاک به خون عاشقان آذین است

این خاک به خون عاشقان آذین است

این است در این قبیله آیین ، این است

زاین روست که بی سوار برمی گردد

اسب تو که زین و یال آن خونین است

قیصر امین پور

موضوعات: اشعار قیصر امین پور,اشعار عاشورایی,

برچسب ها: اشعار قیصر امین پور , اشعار عاشورایی ,

[ بازدید : 581 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 3 آبان 1393 ] 9:20 ] [ ادمین ]

[ ]

خوشا از دل نم اشکی فشاندن

خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی‌نامه‌ای دیگر سرودن
نوای نی‌، نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دل‌نشین است
نوای نی نوای بی‌نوایی‌ست
هوای ناله‌هایش نینوایی‌ست
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ
قلم تصویر جانکاهی‌ست از نی
علم تمثیل کوتاهی‌ست از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سرِ او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله‌ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در اندیشه نی
که این‌سان شد پریشان بیشه نی؟
سری سرمست شور و بی‌قراری
چو مجنون در هوای نی‌سواری
پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت غم دیرینه او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی، آشنایی‌ست
به هم اعضای او، وصل از جدایی‌ست
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردیده، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه‌ای، منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده‌ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می‌کشاند
سزد گر چشم‌ها در خون نشینند
چو دریا را به روی نیزه بینند
شگفتا بی‌سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق در عالم هیاهوست

تمام فتنه‌ها زیر سر اوست

قیصر امین پور

موضوعات: اشعار قیصر امین پور,اشعار عاشورایی,

برچسب ها: اشعار قیصر امین پور , اشعار عاشورایی ,

[ بازدید : 612 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 3 آبان 1393 ] 9:17 ] [ ادمین ]

[ ]

دلش دریای صدها کهکشان صبر

دلش دریای صدها کهکشان صبر
غمش طوفان صدها آسمان ابر

دو چشم از گریه همچون ابر خسته
ز دست صبر ِزینب، صبر خسته

صدایش رنگ و بویی آشنا داشت
طنین ِموج آیات خدا داشت

زبانش ذوالفقاری صیقلی بود
صدا، آیینه ی صوت علی بود

چه گوشی می کند باور شنیدن؟
خروشی این چنین مردانه از زن

به این پرسش نخواهد داد پاسخ
مگر اندیشه ی اهل تناسخ :

حلول روح او، درجسم زینب
علی دیگری با اسم زینب

زنی عاشق، زنی اینگونه عاشق
زنی، پیغمبر ِقرآن ناطق

زنی، خون خدایی را پیامبر
زن و پیغمبری ؟ الله اکبر !

قیصر امین پور

موضوعات: اشعار قیصر امین پور,اشعار عاشورایی,

برچسب ها: اشعار قیصر امین پور , اشعار عاشورایی ,

[ بازدید : 589 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 3 آبان 1393 ] 9:10 ] [ ادمین ]

[ ]

این ترانه بوی نان نمی دهد

این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد

سفره ی دلم دوباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد

نامه ای که ساده وصمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد :

با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی دهد

کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد

یک وجب زمین برای بغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد

وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد ، زمان نمی دهد

فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد

هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد

هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد

کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد

جز دلت که قطره ای است بی کران
کس نشان ز بیکران نمی دهد

عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگر بدان نمی دهد

جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد

نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن … نمی دهد

پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد

خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد…

قیصر امین پور

موضوعات: اشعار قیصر امین پور,

برچسب ها: اشعار قیصر امین پور ,

[ بازدید : 603 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 27 مهر 1393 ] 22:11 ] [ ادمین ]

[ ]

صبح يك روز نوبهاري بود

روزي از روزهاي اول سال

بچه ها در كلاس جنگل سبز

جمع بودند دور هم خوشحال

بچه ها گرم گفت و گو بودند

باز هم در كلاس غوغا بود

هر يكي برگ كوچكي در دست

باز انگار زنگ انشا بود

تا معلم ز گرد راه رسيد

گفت با چهره اي پر از خنده

باز موضوع تازه اي داريم

« آرزوي شما در آينده »

شبنم از روي برگ گل برخاست

گفت: « مي خواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم

ابر باشم ، دوباره آب شوم »

دانه آرام بر زمين غلتيد

رفت و انشاي كوچكش را خواند

گفت : « باغي بزرگ خواهم شد

تا ابد سبزِ سبز خواهم ماند »

غنچه هم گفت : « گرچه دلتنگم

مثل لبخند باز خواهم شد

با نسيم بهار و بلبل باغ

گرم راز ونياز خواهم شد »

جوجه گنجشك گفت: « مي خواهم

فارغ از سنگِ بچه ها باشم

روي هر شاخه جيك جيك كنم

در دل آسمان رها باشم »

جوجه ي كوچك پرستو گفت :

« كاش با باد رهسپار شوم

تا افق هاي دور كوچ كنم

باز پيغمبر بهار شوم »

جوجه هاي كبوتران گفتند :

« كاش مي شد كنار هم باشيم

توي گل دسته هاي يك گنبد

روز و شب زاير حرم باشيم »

زنگ تفريح را كه زنجره زد

باز هم در كلاس غوغا شد

هر يك از بچه ها به سويي رفت

و معلم دوباره تنها شد

با خودش زير لب چنين مي گفت :

« آرزوهاي تان چه رنگين است!

كاش روزي به كام خود برسيد!

بچه ها آرزوي من اين است ! »

قیصر امین پور

موضوعات: اشعار قیصر امین پور,

برچسب ها: اشعار قیصر امین پور ,

[ بازدید : 535 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 23:41 ] [ ادمین ]

[ ]

پیش از این ها

پيش از اين ها فكر مي كردم خدا

خانه اي دارد كنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس و خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور

بر سر تختي نشسته با غرور

ماه ، برق كوچكي از تاج او

هر ستاره ، پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او ، آسمان

نقشِ روي دامن او ، كهكشان

رعد و برق شب، طنين خنده اش

سيل و طوفان، نعره ي توفنده اش

دكمه ي پيراهن او، آفتاب

برق تيغ و خنجر او، ماهتاب

هيچ كس از جاي او آگاه نيست

هيچ كس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا ، در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان، دور از زمين

بود، اما در ميان ما نبود

مهربان و ساده و زيبا نبود

در دل او دوستي جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا

از زمين، از آسمان، از ابرها

زود مي گفتند: اين كار خداست

پرس و جو از كار او كاري خطاست

هر چه مي پرسي ، جوابش آتش است

آب اگر خوردي، عذابش آتش است

تا ببندي چشم، كورت مي كند

تا شدي نزديك، دورت مي كند

كج گشودي دست، سنگت مي كند

كج نهادي پاي، لنگت مي كند

تا خطا كردي، عذابت مي كند

در ميان آتش، آبت مي كند ...

با همين قصه، دلم مشغول بود

خوابهايم ، خواب ديو و غول بود

خواب مي ديدم كه غرق آتشم

در دهانِ شعله هاي سركشم

در دهان اژدهايي خشمگين

بر سرم باران ِگُرزِ آتشين

محو مي شد نعره هايم، بي صدا

در طنين خنده ي خشمِ خدا ...

نيّت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي كردم، همه از ترس بود

مثل از بر كردن يك درس بود

مثل تمرين حساب و هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ، مثل خنده اي بي حوصله

سخت، مثل حل ِّ صدها مسئله

مثل تكليف رياضي سخت بود

مثل صرفِ فعل ماضي سخت بود

تا كه يك شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد يك سفر

در ميان راه، در يك روستا

خانه اي ديدم، خوب و آشنا

زود پرسيدم : پدر، اين جا كجاست ؟

گفت : اين جا خانه ي خوب خداست !

گفت اين جا مي شود يك لحظه ماند

گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند

با وضويي، دست و رويي تازه كرد

با دل خود، گفت و گويي تازه كرد

گفتمش: پس آن خداي خشمگين

خانه اش اين جاست؟ اين جا، درزمين؟

گفت : آري، خانه ي او بي رياست

فرش هايش از گليم و بورياست

مهربان و ساده و بي كينه است

مثل نوري در دل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني

نام او نور و نشانش روشني

خشم، نامي ازنشاني هاي اوست

حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي ، شيرين تر است

مثل قهرِ مهربانِ مادر است

دوستي را دوست، معني مي دهد

قهر ما با دوست، معني مي دهد

هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست

قهريِ او هم نشان دوستي است ...

تازه فهميدم خدايم، اين خداست

اين خداي مهربان و آشناست

دوستي، از من به من نزديك تر

از رگِ گردن به من نزديك تر

آن خداي پيش از اين را باد برد

نام او را هم دلم از ياد برد

آن خدا مثل خيال و خواب بود

چون حبابي، نقش روي آب بود

مي توانم بعد از اين، با اين خدا

دوست باشم، دوست، پاك و بي ريا

مي توان با اين خدا پرواز كرد

سفره ي دل را برايش باز كرد

مي توان درباره ي گل حرف زد

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صد هزاران راز گفت

مي توان با او صميمي حرف زد

مثل ياران قديمي حرف زد

مي توان تصنيفي از پرواز خواند

با الفباي سكوت آواز خواند

مي توان مثل علف ها حرف زد

با زبان بي الفبا حرف زد

مي توان در باره ي هر چيز گفت

مي توان شعري خيال انگيز گفت

مثل اين شعر روان و آشنا:

« پيش از اين ها فكر مي كردم خدا . . .»

قیصر امین پور

موضوعات: اشعار قیصر امین پور,

برچسب ها: اشعار قیصر امین پور ,

[ بازدید : 556 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ 27 مهر 1393 ] 9:38 ] [ ادمین ]

[ ]

بال های کودکی

باز آن احساس گنگ و آشنا

در دلم سير و سفر آغاز كرد

باز هم با دست هاي كودكي

سفره ي تنگ دلم را باز كرد

باز برگشتم به آن دوران دور

روزهاي خوب و بازي هاي خوب

قصه هاي ساده ي مادر بزرگ

در هواي گرم شب هاي جنوب

رختخوابي پهن، روي پشت بام

كوزه هاي خيس، با آب خنك

بوي گندم، بوي خوب كاهگل

آسمانِ باز و مهتاب خنك

از فراز تپه مي آمد به گوش

زنگ دور و مبهم زنگوله ها

كوچه هاي روستا ، تنگ غروب

محو مي شد در غبار گله ها

هاي و هوي كوچه هاي شيطنت

دست دادن با مترسك هاي باغ

حرف هاي آسمان و ريسمان

حرف هاي يك كلاغ و چل كلاغ

روزهاي دسته گل دادن به آب

چيدن يك دسته گل از باغچه

جست و جوي عينك مادر بزرگ

توي گرد و خاك روي طاقچه

فصل خيش و فصل كشت و فصل كار

فصل خرمنجا و خرمن كوب بود

خواندن خط هاي در هم توي ماه

خواب هاي روي خرمن خوب بود

روزهاي خرمن افشاني كه بود

خوشه ها در باد مي رقصيد شاد

دانه هاي گندم و جو را زكاه

پاك مي كرديم با آهنگ باد

در دل شبهاي مهتابي كه نور

مثل باران مي چكيد از آسمان

مي كشيديم از سر شب تا سحر

بارهاي كاه را تا كاهدان

آسمان ها در مسير كهكشان

ريزه هاي ماه را مي ريختند

اسب ها از بارشان ، در طول راه

ريزه هاي كاه را مي ريختند

ريزه هاي كاه خطي مي كشيد

از سر خرمن به سوي كاه دان

كهكشاني ديده مي شد در زمين

كهكشانِ ديگري در آسمان

توي خرمنجاي خاكي كيف داشت

بازي پرتاب « توپ آتشي »

« دوز » بازي هاي بي دوز و كلك

جنگ با « تير و كمان هاي كِشي »

جنگ مردان مثل جنگ واقعي

جنگ با سنگ و تفنگ و چوب بود

جنگ ما مانند « جنگ زر گري »

گرچه پر آشوب، اما خوب بود

مرگ ما يك چشم بستن بود و بس

خون ما در جنگها بي رنگ بود

هفت تير چوبي ما بي صدا

اسب هاي چوبي ما لنگ بود

آسياهاي قديمي خوب بود

دوستي هاي صميمي خوب بود

گر چه ماشينهاي ما كوكي نبود

باز « ماشينهاي سيمي خوب بود»

ظهر ها بعد از شنا و خستگي

ماسه هاي نرم كارون كيف داشت

وقت بيماري كه مي رفتيم شهر

سينماي گنج قارون كيف داشت

روزها در كوچه هاي رو ستا

ديدن ملاي مكتب ترس داشت

ديدن جن توي حمام خراب

ديدن يك سايه در شب ترس داشت

چشم ها، هول و هراس ثبت نام

دست ها، بوي كتاب تازه داشت

گر چه كيف ما پر از دلشوره بود

باز هم دلشوره ها اندازه داشت

« باز باران با ترانه » مي گرفت

دفتر« تصميم كبري » خيس بود

« خاله مرجان » و خروس ساده اش

كه پر و بالش سرا پا خيس بود

روز هاي باد و باران تگرگ

تيله بازي هاي ما با آسمان

تيله هاي شيشه اي از پشت بام

صاف، غِل مي خورد توي ناودان

بعضي از شب ها كه مهمان داشتيم

گرم و روشن بود ايوان و اتاق

مي نشستيم از سر شب تا سحر

فال حافظ بود و گرماي اجاق

« هفت بند » كهنه ي « كاكا علي »

ناله اش مثل صداي آب بود

شاهنامه خواني « عامو رضا »

داستانش رستم و سهراب بود

ياد شربت هاي شيرين و خنك

توي ظهر داغ عاشورا به خير !

ياد آشِ نذري همسايه ها

روضه ها و نوحه خواني ها به خير!

ياد ماه روزه و شب هاي قدر

ياد آن پيراهن مشكي به خير!

ياد آن افطارهاي نيمه وقت

روزه هاي كله گنجشكي به خير!

قهرها و آشتي هاي قشنگ

با زبان آشناي « زرگري »

يك دوچرخه، چند چشم منتظر

بعد از آن هم بوي چسب پنچري

چال مي كرديم زير يك درخت

لاشه ي گنجشك هاي مرده را

" چينه " مي داديم نزديك اجاق

جوجه هاي زرد سرما خورده را

خواب مي رفتيم روي سبزه ها

سير مي كرديم روي آسمان

راه مي رفتيم روي ابرها

تاب مي بستيم بر رنگين كمان ...

ناگهان آن روزها را باد برد

روزهايي را كه گل مي كاشتيم

روزهايي كه كلاه باد را

از سرش با خنده برمي داشتيم

بال هاي كاغذي آتش گرفت

قصه هاي كودكي از ياد رفت

خاك بازي هاي ما را آب برد

بادبادك هاي ما بر باد رفت

آه، آيا مي توان آغاز كرد

باز اين راهِ به پايان برده را؟

مي توان در كوچه ها احساس كرد،

باز بوي خاكِ باران خورده را؟

مي توان يك بار ديگر باز هم

بال هاي كودكي را باز كرد؟

چشم ها را بست و بر بالِ خيال

تا تماشاي خدا پرواز كرد؟

قیصر امین پور

موضوعات: اشعار قیصر امین پور,

برچسب ها: اشعار قیصر امین پور ,

[ بازدید : 519 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 10:49 ] [ ادمین ]

[ ]

شعری به مناسبت آغاز سال تحصیلی جدید از قیصر امین پور

قیصر امین پور در میان همه اشعارش شعری دارد که می‌توان آن را بی بدیل در جامعه هنری دانست چرا که شاید بتوان گفت تنها شاعری که توانست به زیبایی شعری بسراید که هم حال و هوای اول مهر را داشته باشد و هم یادآور حماسه عاشورا و دفاع مقدس باشد قیصر است. شعری که حتی اگر آن را هزاران بار هم بخوانی باز روز اول مهر تنها شعری که در ذهنت تداعی می‌شود و ناخودآگاه زمزمه می‌کنی این است:

باز هم اول مهر آمده بود

و معلم آرام

اسم ها را می خواند.

اصغر پورحسین!

پاسخ آمد: حاضر.

قاسم هاشمیان!

پاسخ آمد: حاضر.

اکبر لیلا زاد...

پاسخش را کسی از جمع نداد.

بار دیگر هم خواند:

اکبر لیلازاد!

پاسخش را کسی از جمع نداد

همه ساکت بودیم

جای او اینجا بود

اینک اما، تنها

یک سبد لاله ی سرخ

در کنار ما بود

لحظه ای بود، معلم سبد گل را دید

شانه هایش لرزید

همه ساکت بودیم

ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم

گل فریاد شکفت!

همه پاسخ دادیم:

حاضر، ما همه اکبر لیلا زادیم

قیصر امین پور

موضوعات: اشعار قیصر امین پور,

برچسب ها: اشعار امین پور , اشعار قیصر امین پور ,

[ بازدید : 626 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 24 مهر 1393 ] 0:21 ] [ ادمین ]

[ ]