گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

شهاب ها و شب


ز ظلمت ِ رمیده خبر می‌دهد سحر
شب رفت و با سپیده خبر می‌دهد سحر
در چاه ِ بیم، امید به ماه ِ ندیده داشت
و اینک ز مهر ِ دیده خبر می‌دهد سحر
از اختر ِ شبان، رمهٔ شب رمید و رفت
وز رفته و رمیده خبر می‌دهد سحر
زنگار خورد جوشن ِ شب را، به نوشخند
از تیغ ِ آبدیده خبر می‌دهد سحر
باز از حریق ِ بیشهٔ خاکسرین فلق
آتش به جان خریده خبر می‌دهد سحر
از غمز و ناز انجم و از رمز و راز ِ شب
بس دیده و شنیده خبر می‌دهد سحر
نطغ ِ شَبَق مرصع و خنجر زُمُرّداب
با حنجر ِ بریده خبر می‌دهد سحر
بس شد شهید ِ پردهٔ شب‌ها، شهاب‌ها
و آن پرده‌های دریده خبر می‌دهد سحر
آه، آن پریده رنگ که بود و چه شد، کز او
رنگش ز ِ رخ پریده خبر می‌دهد سحر؟
چاووشخوان ِ قافلهٔ روشنان، امید!

از ظلمت ِ رمیده خبر می‌دهد سحر


مهدی اخوان

موضوعات: اشعار مهدی اخوان ثالث,

برچسب ها: اشعار مهدی اخوان ,

[ بازدید : 542 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 6 خرداد 1394 ] 22:36 ] [ ادمین ]

[ ]

پائیز


Image result for ‫تصویرمهدی اخوان‬‎
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،


با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی‌ست.
ورجز،اینش جامه ای باید .


بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست


گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .
پادشاه فصلها ، پائیز .

مهدی اخوان ثالث

موضوعات: اشعار مهدی اخوان ثالث,

برچسب ها: اشعار مهدی اخوان ,

[ بازدید : 505 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 4 فروردين 1394 ] 18:43 ] [ ادمین ]

[ ]

من این پاییز در زندان

درين زندان، براي خود هواي ديگري دارم
جهان، گو بي صفا شو، من صفاي ديگري دارم

اسيرانيم و با خوف و رجا درگير، اما باز
درين خوف و رجا من دل به جاي ديگري دارم

درين شهر ِ پر از جنجال و غوغايي، از آن شادم
که با خيل ِ غمش خلوتسراي ديگري دارم

پسندم مرغ ِ حق را، ليک با حق‌گويي و عزلت
من اندر انزواي خود، نواي ديگري دارم

شنيدم ماجراي هر کسي، نازم به عشق خود
که شيرين‌تر ز هر کس، ماجراي ديگري دارم

اگر روزم پريشان شد، فداي تاري از زلفش
که هر شب با خيالش خواب‌هاي ديگري دارم

من اين زندان به جرم ِ مرد بودن مي‌کشم، اي عشق
خطا نسلم اگر جز اين خطاي ديگري دارم

اگر چه زندگي در اين خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگناي ديگري دارم

سزايم نيست اين زندان و حرمان‌هاي بعد از آن
جهان گر عشق دريابد، جزاي ديگري دارم

صباحي چند از صيف و شتا هم گرچه در بندم
ولي پاييز را در دل، عزاي ديگري دارم

غمين باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستين: پاييز
گه با اين فصل، من سر ّ و صفاي ديگري دارم

من اين پاييز در زندان، به ياد باغ و بستان‌ها
سرود ِ ديگر و شعر و غناي ديگري دارم

هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاييز
که هر روز و شبش حال و هواي ديگري دارم

چو گريه ‌هاي هاي ابر ِ خزان، شب، بر سر ِ زندان
به کنج ِ دخمه من هم‌ هاي هاي ديگري دارم

عجايب شهر ِ پر شوري ست، اين قصر ِ قجر، من نيز
درين شهر ِ عجايب، روستاي ديگري دارم

دلم سوزد، سري چون در گريبان ِ غمي بينم
براي هر دلي، جوش و جلاي ديگري دارم

چو بينم موج ِ خون و خشم ِ دل‌ها، مي‌برم از ياد
که در خون غرقه، خود خشم آشناي ديگري دارم

چرا؟ يا چون نبايد گفت؟ گويم، هر چه بادا باد!
که من در کارها چون و چراي ديگري دارم

به جان بيزار ازين عقل ِ زبونم، اي جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجيرهاي ديگري دارم

بهايي نيست پيش ِ من نه آن مُس را نه اين بَه را
که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهاي ديگري دارم

دروغ است آن خبرهايي که در گوش تو خواندستند
حقيقت را خبر از مبتداي ديگري دارم

خداي ساده لوحان را نماز و روزه بفريبد
وليکن من براي خود، خداي ديگري دارم

ريا و رشوه نفريبد، اهوراي مرا، آري
خداي زيرک بي اعتناي ِ ديگري دارم

بسي ديدم "ظلمنا" خوي ِ مسکين"ربنا"گويان
من اما با اهورايم، دعاي ديگري دارم

ز "قانون" عرب درمان مجو، درياب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من "شفاي" ديگري دارم

بَرَد تا ساحل ِ مقصودت، از اين سهمگين غرقاب
که حيران کشتيت را ناخداي ديگري دارم

ز خاک ِ تيره برخيزي، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کيمياي ديگري دارم

تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نيست، بينا شو
بيا کز بهر چشمت توتياي ديگري دارم

همه عالم به زير خيمه‌اي، بر سفره‌اي، با هم
جز اين هم بهر جان تو غذاي ِ ديگري دارم

محبت برترين آيين، رضا عقد است در پيوند
من اين پيمان ز پير ِ پارساي ديگري دارم

بهين آزادگر مزدشت ميوه? مزدک و زردشت
که عالم را ز پيغامش رهاي ِ ديگري دارم

شعورِ زنده اين گويد، شعار زندگي اين است
اميد! اما براي شعر، راي ديگري دارم

سنايي در جنان نو شد، به يادم ز آن طهوري مي
که بيند مستم و در جان سناي ديگري دارم

سلامم مي‌کند ناصر، که بيند در سخن امروز
چنين نصرٌ من اللهي لواي ديگري دارم

مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضاي ديگري دارم

نصيبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمان‌ها
همان نسج است کز آن من قباي ديگري دارم

سياست دان شناسد کز چه رو من نيز چون مسعود
هر از گاهي مکان در قصر و ناي ديگري دارم

سياست دان نکو داند که زندان و سياست چيست
اگرچه اين بار تهمت ز افتراي ديگري دارم

چه بايد کرد؟ سهم اين است، و من هم با سخن باري
زمان را هر زمان ذ َمّ و هجاي ديگري دارم

جواب ِ هاي باشد هوي - مي‌گويد مثل - و اين پند
من از کوه ِ جهان با هوي و هاي ديگري دارم

مهدی اخوان ثالث

موضوعات: اشعار مهدی اخوان ثالث,

[ بازدید : 2002 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 24 دی 1393 ] 11:43 ] [ ادمین ]

[ ]

شبی که لعنت از مهتاب می بارید:

فتاده تخته سنگ آن سوی تر, انگار كوهی بود

و ما این سو نشسته, خسته انبوهی.

زن و مرد و جوان و پیر،

همه با یكدگر پیوسته, لیك از پای،

و با زنجیر!!!!!!!!

اگر دل می كشیدت سوی دلخواهی

به سویش می توانستی خزیدن!!! لیك تا انجا كه رخصت بود

تا زنجیر!!!!!!!!

ندانستیم

ندائی بود در رویای خوف و خستگی هامان,

و یا آوائی از جایی:....كجا؟ هرگز نپرسیدیم

چنین می گفت:

"فتاده تخته سنگ آن سوی, وز پیشینیان پیری

بر او رازی نوشته است, هر كس طاق...هر كس جفت...."

چنین می گفت چندین بار

صدا, و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود, در خاموشی

می خفت

و ما چیزی نمی گفتیم.

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی

گروهی شك و پرسش ایستاده بود.

و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی!

و حتی در نگاه مان نیز خاموشی!

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود.

شبی كه لعنت از مهتاب می بارید،

و پاهامان ورم می كرد و می خارید،

یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگین تر از ما بود!

لعنت كرد گوشش را ! و نالان گفت: "باید رفت"

و ما با خستگی گفتیم: "لعنت پیش بادا گوشمان را!, چشممان را نیز, باید رفت"

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود.

یكی از ما كه زنجیرش سبك تر بود! بالا رفت, آنگه خواند:

"كسی راز مرا داند

كه از این رو به آن رویم بگرداند."

و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم.

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

هلا, یك .... دو .... سه ....دیگر بار

هلا, یك, دو, سه, دیگر بار.

عرق ریزان, عزا, دشنام- گاهی گریه هم كردیم!

هلا, یه, دو, سه, زینسان بارها بسیار.

مهدی اخوان ثالث

موضوعات: اشعار مهدی اخوان ثالث,

برچسب ها: مهدی اخوان ثالث ,

[ بازدید : 755 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 10:49 ] [ ادمین ]

[ ]

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟؟؟

بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش
در آن مهگون فضاي خلوت افشانگيشان راه مي پويند
ما هم راه خود را مي كنيم آغاز
سه ره پيداست
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
حديقي كه ش نمي خواني بر آن ديگر
نخستين : راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دوديگر : راه نیميش ننگ ، نيمش نام
اگر سر بر كني غوغا ، و گر دم در كشي آرام
سه ديگر : راه بي برگشت ، بي فرجام
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟
تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي بهرام ، اين جاويد خون آشام
سوي ناهيد ، اين بد بيوه گرگ قحبه ي بي غم
كي مي زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و مي رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و اكنون مي زند با ساغر مك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوي اينها و آنها نيست
به سوي پهندشت بي خداوندي ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند
بهل كاين آسمان پاك
چرا گاه كساني چون مسيح و ديگران باشد
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كيست ؟
و يا سود و ثمرشان چيست ؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
به سوي سرزمينهايي كه ديدارش
بسان شعله ي آتش
دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار
نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار
چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم
كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم
كشاند خويشتن را ، همچو مستان دست بر ديوار
به سوي قلب من ، اين غرفه ي با پرده هاي تار
و مي پرسد ، صدايش ناله اي بي نور
كسي اينجاست ؟
هلا ! من با شمايم ، هاي ! ... مي پرسم كسي اينجاست ؟
كسي اينجا پيام آورد ؟
نگاهي ، يا كه لبخندي ؟
فشار گرم دست دوست مانندي ؟
و مي بيند صدايي نيست ، نور آشنايي نيست ، حتي از نگاه
مرده اي هم رد پايي نيست
صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ
مل
ول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو مي رود بيرون ، به سوي غرفه اي ديگر
به اميدي كه نوشد از هواي تازه ي آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطاي درويشي كه مي خواند
جهان پير است و بي بنياد ، ازين فرهادكش فرياد
وز آنجا مي رود بيرون ، به سوي جمله ساحلها
پس از گشتي كسالت بار
بدان سان باز مي پرسد سر اندر غرفه ي با پرده هاي تار
كسي اينجاست ؟
و مي بيند همان شمع و همان نجواست
كه مي گويند بمان اينجا ؟
كه پرسي همچو آن پير به درد آلوده ي مهجور
خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را ؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
بدانجايي كه مي گويند خورشيد غروب ما
زند بر پرده ي شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد : زود
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد دير
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
به آنجايي كه مي گويند
چوگل روييده شهري روشن از درياي تر دامان
و در آن چشمه هايي هست
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و مي نوشد از آن مردي كه مي گويد
چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كز آن گل كاغذين رويد ؟
به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست
كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك ديگري بوده ست
كجا ؟ هر جا كه اينجا نيست
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن ، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
درين تصوير
عمر با سوط بي رحم خشايرشا
زند د
یوانه وار ، اما نه بر دريا
به گرده ي من ، به رگهاي فسرده ي من
به زنده ي تو ، به مرده ي من
بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته ، ندروده
به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني بكر و دوشيزه ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
كه چونين پاك و پاكيزه ست
به سوي آفتاب شاد صحرايي
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
مي اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام
و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
كه باد شرطه را آغوش بگشايند
و مي رانيم گاهي تند ، گاه آرام
بيا اي خسته خاطر دوست ! اي مانند من دلكنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم

مهدی اخوان ثالث

موضوعات: اشعار مهدی اخوان ثالث,

برچسب ها: اشعار مهدی اخوان ثالث ,

[ بازدید : 480 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 آبان 1393 ] 22:50 ] [ ادمین ]

[ ]

فریاد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش


پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان


در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ


و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! ي فرياد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش


نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار


در شب رسواي بي ساحل
واي بر من ، سوزد و سوزد


غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها


روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان ، شاد


دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر


در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم


گريان ازين بيداد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد

واي بر من، همچنان مي‌سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان


و آنچه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول


اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش


ز آندگر سو شعله برخيزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، كه مي داند كه بود من شود نابود


خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر


واي، آيا هيچ سر بر مي‌كنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟

سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي‌كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد

مهدی اخوان ثالث

موضوعات: اشعار مهدی اخوان ثالث,

برچسب ها: اشعار مهدی اخوان ثالث ,

[ بازدید : 542 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 آبان 1393 ] 22:43 ] [ ادمین ]

[ ]

آخرشاهنامه

این شکسته چنگ بي قانون
رام چنگ چنگي شوريده رنگ پير

گاه گويي خواب مي‌بيند
خويش را در بارگاه پر فروغ مهر

طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت
يا پري زادي چمان سرمست

در چمنزاران پاک و روشن مهتاب مي‌بيند
روشني‌هاي دروغيني

کاروان شعله‌هاي مرده در مرداب
بر جبين قدسي محراب مي‌بيند

ياد ايام شکوه و فخر و عصمت را
مي‌سرايد شاد

قصه? غمگين غربت را
هان، کجاست

پايتخت اين کج آيين قرن ديوانه؟
با شبان روشنش چون روز

روزهاي تنگ و تارش، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگين سخت و استوارش

با لئيمانه تبسم کردن دروازه‌هايش،‌سرد و بيگانه
هان، کجاست؟

پايتخت اين دژايين قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر

بر گذشته از مدار ماه
ليک بس دور از قرار مهر

قرن خون آشام
قرن وحشتناک‌تر پيغام

کاندران با فضله? موهوم مرغ دور پروازي
چار رکن هفت اقليم خدا را در زماني بر مي‌آشوبند

هر چه هستي، هر چه پستي، هر چه بالايي
سخت مي‌کوبند پاک مي‌روبند

هان، کجاست؟
پايتخت اين بي آزرم و بي آيين قرن

کاندران بي گونه‌اي مهلت
هر شکوفه? تازه رو بازيچه? باد است

همچنان که حرمت پيران ميوه? خويش بخشيده
عرصه? انکار و وهم و غدر و بيداد است

پايتخت اين‌چنين قرني
کو؟

بر کدامين بي نشان قله ست
در کدامين سو؟

ديده به انان را بگو تا خواب نفريبد
بر چکاد پاسگاه خويش،‌دل بيدار و سر هشيار

هيچشان جادويي اختر
هيچشان افسون شهر نقره? مهتاب نفريبد

بر به کشتي‌هاي خشم بادبان از خون
ما، براي فتح سوي پايتخت قرن مي آييم

تا که هيچستان نه توي فراخ اين غبار آلود بي غم را
با چکاچاک مهيب تيغهامان، تيز

غرش زهره دران کوسهامان، سهم
پرش خارا شکاف تيرهامان،‌تند

نيک بگشاييم
شيشه‌هاي عمر ديوان را

از طلسم قلعه? پنهان، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
جَلد برباييم

بر زمين کوبيم
ور زمين گهواره? فرسوده? آفاق

دست نرم سبزه‌هايش را به پيش آرد
تا که سنگ از ما نهان دارد

چهره‌اش را ژرف بشخاييم
ما

فاتحان قلعه‌هاي فخر تاريخيم
شاهدان شهرهاي شوکت هر قرن

ما
يادگار عصمت غمگين اعصاريم

ما
راويان قصه‌هاي شاد و شيرينيم

قصه‌هاي آسمان پاک
نور جاري، آب

سرد تاريک،‌خاک
قصه‌هاي خوش‌ترين پيغام

از زلال جويبار روشن ايام
قصه‌هاي بيشه? انبوه، پشتش کوه، پايش نهر

قصه‌هاي دست گرم دوست در شب‌هاي سرد شهر
ما

کاروان ساغر و چنگيم
لوليان چنگمان افسانه گوي زندگي‌مان،‌ زندگي‌مان شعر و افسانه

ساقيان مست مستانه
هان، کجاست

پايتخت قرن؟
ما براي فتح مي آييم

تا که هيچستانش بگشاييم
اين شکسته چنگ دلتنگ محال انديش

نغمه پرداز حريم خلوت پندار
جاودان پوشيده از اسرار

چه حکايت‌ها که دارد روز و شب با خويش
اي پريشانگوي مسکين! پرده ديگر کن

پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد
مُرد، مُرد، او مُرد

داستان پور فرخزاد را سر کن
آن که گويي ناله‌اش از قعر چاهي ژرف مي‌ايد

نالد و مويد
مويد و گويد

آه، ديگر ما
فاتحان گوژپشت و پير را مانيم

بر به کشتي‌هاي موج بادبان از کف
دل به ياد بره‌هاي فرّهي، در دشت ايام ِ تهي، بسته

تيغهامان زنگخورد و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش

تيرهامان بال بشکسته .
ما

فاتحان شهرهاي رفته بر باديم
با صدايي ناتوان‌تر زآنکه بيرونيد از سينه

راويان قصه‌هاي رفته از ياديم
کس به چيزي يا پشيزي برنگيرد سکه هامان را

گويي از شاهي ست بيگانه
يا ز ميري دودمانش منقرض گشته

گاهگه بيدار مي‌خواهيم شد زين خواب جادويي
همچو خواب همگنان غار،

چشم مي‌ماليم و مي‌گوييم: آنک، طرفه قصر زرنگار
صبح شيرينکار

ليک بي مرگ است دقيانوس
واي، واي، افسوس


مهدی اخوان ثالث

موضوعات: اشعار مهدی اخوان ثالث,

برچسب ها: اشعارمهدی اخوان ثالث ,

[ بازدید : 492 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 3 آبان 1393 ] 8:20 ] [ ادمین ]

[ ]

اندوه


نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
در شب دیوانه ی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظه‌ی دیدار نزدیک است

مهدی اخوان ثالث

موضوعات: اشعار مهدی اخوان ثالث,

برچسب ها: اشعار اخوان ثالث ,

[ بازدید : 466 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ 29 مهر 1393 ] 12:21 ] [ ادمین ]

[ ]

چون سبوی تشنه

از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاری ست


چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن
وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری

مهدی اخوان ثالث

موضوعات: اشعار مهدی اخوان ثالث,

برچسب ها: اشعار اخوان ثالث ,

[ بازدید : 477 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 29 مهر 1393 ] 11:25 ] [ ادمین ]

[ ]

این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد

من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد

ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد

من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست كه می خواهدم آزاد

ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
كش مردم آزاده بگویند مریزاد

من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟

می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یك عمر عبث داد زدم بر سر بیداد

مگذار كه دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب كه ناچیده به دامان تو افتاد

محمد علی بهمنی

موضوعات: اشعار مهدی اخوان ثالث,اشعار محمد علی بهمنی,

برچسب ها: اشعار محمد علی بهمنی ,

[ بازدید : 578 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ 26 مهر 1393 ] 19:43 ] [ ادمین ]

[ ]