گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

قفل

بر چفت مقبره پیر
قفلی میان گره ها و قفل ها
دیشب گشوده شد
هیهات ... بدبختی چه کس آغاز گشته است ؟

نصرت رحمانی

موضوعات: اشعار نصرت رحمانی,

برچسب ها: اشعار نصرت رحمانی ,

[ بازدید : 440 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 27 مهر 1393 ] 16:56 ] [ ادمین ]

[ ]

زندان


دستهایمان
بالای تخت به دیوار بر میادین شهر
حتی بر دکمه های ... جلیقه
زنجیر بسته ایم و یک ساعت
بی آنکه قبله نمایی به دست بگیریم
در موجتاب اینه را ندیم
و ... واماندیم
زندان چه هست ؟ جز انسان درون خود
راستی که هیچ زندانی به کوچکی مغز نیست
آری ما همه زندانیان خویشتنیم

نصرت رحمانی

موضوعات: اشعار نصرت رحمانی,

برچسب ها: اشعار نصرت رحمانی ,

[ بازدید : 446 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 27 مهر 1393 ] 16:51 ] [ ادمین ]

[ ]

سراب

در موج تاب ، اینه چو چشم گشودم
آنقدر پیر گشته بودم
که لوح حمورابی را می توانستم
به جای شناسنامه ارائه دهم
بودن چه سود ؟
با خورد و خواب
دلفسرده تر از مرداب
طرحی ز یک سراب ، نقشی عبث بر آب
باید شناخت ، ورنه بناگاه خوشبخت می شوی
بی رحم و تنگ دیده و دل سنگ می شوی
قارون چنانکه شد
گند کثیف خوشبختی را

با عطرهای عربستان نمی توانی شست

نصرت رحمانی

موضوعات: اشعار نصرت رحمانی,

برچسب ها: اشعار نصرت رحمانی ,

[ بازدید : 497 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 27 مهر 1393 ] 16:38 ] [ ادمین ]

[ ]

پگاه

با اینکه تا پگاه
پاسی نمانده بود
ماسیده بود روی پنجره لرد سیاه شب
آب نرم نرمک می بافت گیسوان
آرام می چمید و زمزمه می کرد
در زیر بیدهای پریشان
ساز قلم به دست گرفتم
آرام زخمه کشیدم
بر پرده نژند ، پریشیده روان
بر تارهای گم شده احساس
من می زدم و آب زمزمه می کرد ، های ... های
در گرمگاه کار
حس کردم آه ... چیزی مرا به سوی درون پیش می کشد
بی حوصله چو جیوه فرار ، مرگ وار
بهتر بگویم : چیزی بسان خواب
من را فسون نموده و با خویش می برد
چیزی چنان زمان
دیری نرفت و رفت
ساز قلم رها شد از دستم
و پلک های خسته روی دیده بال کشیدند
صوت و کلام و شکل
تبخیر گشته پریدند
بیدار و خواب دیدم
دیدم نشسته است زیر حباب مه
سرکش تر از غرور
غمگین تر از غبار
دلکش تر از بهار
در روبروی من ، گویی به انتظار
من مرد کارم
از پیش دام و دانه ریخته بودم
از خویش خویشتن گریخته
احساس و اندوهان را در سینه بیخته
و غربال را به میخ آویخته بودم
دستم فصیح گشت
شورم بلیغ
بر خشک کشتگاه لبانم ترنمی بارید
تا خواستم بخوانمش ، آنگه بگیریمش
چیزی چو فش فش ماری
از بند بند مهره ی پشتم
بالا خزید ، در هم دوید
چنان ترک یاس بر ساغر امید
و ریخت در تار و پود وجودم
در هم شکست جام شکرخواب بامداد
پلکان خسته را چو گشودم
پرنده الهام شعر من
قهقه زنان پرید
تا دور ، دور دید
در آبی بلند
افعی زرد چنبره ای بست
و نیش آفتابی او
چون نیزه ای طلایی

در گود نی نی چشمان من شکست

نصرت رحمانی

موضوعات: اشعار نصرت رحمانی,

برچسب ها: اشعار نصرت رحمانی ,

[ بازدید : 503 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ 27 مهر 1393 ] 0:1 ] [ ادمین ]

[ ]