تو رو سکوی ایستگاهی، تنت یه پالتوی قرمز
نه تو میگی: سفر کوتاه، نه من میگم: خداحافظ
تو میمونی و من میرم، به سمتِ دربهدر بودن
چشات میمونن و بغضی که جا میمونه بعد از من
تمام ریلا بعد از این به غربت میرسن با هم
داره پنجرهی کوپه ازت خالی میشه کم کم
ترن میره ولی قلبم توی این شهر میمونه
کسی جز تو نمی فهمه، کسی جز تو نمیدونه
که راه آهن برای من یه جاده رو به بنبسته
من و این راه بیبرگشت، من و این بغض پیوسته
صدای آخرین سوت و طنین سایشِ فولاد
تو رُ از دست میده اون که دنیاشو به دستت داد
همون که داره با لبخند به سمتت بوسه میفرسته
همون که پرده ای از اشک مسیر چشماشو بسته
تو مه گم میشه تصویرت، سفر داره شروع میشه
بدون تو چیام من جز درختی مُرده از ریشه
به سمتِ حسرتِ دستات، به سمتِ بیکسی میرم
ولی قلبم رُ از عشقِ تو هرگز پس نمیگیرم
ترن میره ولی قلبم توی این شهر میمونه
کسی جز تو نمیفهمه، کسی جز تو نمیدونه
که راه آهن برای من یه جاده رو به بنبسته
من و این راهِ بیبرگشت، من و این بغض پیوسته...
یغماگلرویی