شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

مهربان باش

اگر مهربان باشي تو را به داشتن انگيزه هاي پنهان متهم ميکنند ولي مهربان باش

اگر موفق باشي دوستان دروغين و دشمنان حقيقي خواهي يافت ولي موفق باش


اگر شريف و درستکار باشي فريب ميدهند،ولي شريف و درستکار باش


آنچه را در طول ساليان سال بنا نهاده اي شايد يک شبه ويران کنند ولي سازنده باش


اگر به شادماني و آرامش دست يابي حسادت ميکنند ولي شادمان باش


نيکي هاي درونت را فراموش ميکنند ولي نيکوکار باش


بهترينهاي خود را به دنيا ببخش حتي اگر هيچ گاه کافي نباشد


و در نهايت مي بيني هر آنچه هست همواره ميان "تو و خدا" است نه ميان تو و مردم


"دکتر شريعتي"

یاد من باش

یادِ من‌ باش‌


رفتی‌ُ خاطره‌های‌ ، تو نشسته‌ تو خیالم‌

بی‌تو من‌ اسیر دست آرزوهای‌ محالم‌

یاد من‌ نبودی‌ امّا ، من‌ به‌ یاد تو شکستم‌

غیرِ تو که‌ دوری‌ از من‌ ، دل‌ به‌ هیچ‌ کسی‌ نبستم‌

یادِ من‌ باش‌ تا بتونم‌ ، همیشه‌ بَرات‌ بخونم‌

بی‌تو وُ عطر تن‌ِ تو ، یه‌ چراغ‌ِ نیمه‌جونم‌

.

همترانه‌ ! یاد من‌ باش‌

بی‌بهانه‌ یاد من‌ باش‌

وقت‌ بیداریِ مهتاب‌ ،

عاشقانه‌ یاد من‌ باش‌

.

اگه‌ باشی‌ با نگاهت‌ ، می‌شه‌ از حادثه‌ رد شد

می‌شه‌ تو آتیش‌ِ عشقت‌ ، گُر گرفتن‌ُ بلد شد

می‌شه‌ از چشم‌ِ تو پرسید ، راه کهکشون نورُ

می‌شه‌ با دست‌ تو فهمید ، معنی‌ِ پل‌ِ عبورُ

اگه‌ دوری‌ ، اگه‌ نیستی‌ ، نفس‌ِ فریاد من‌ باش‌

تا ابد ، تا ته دنیا ، تا همیشه‌ یاد من‌ باش‌

.

همترانه‌ ! یاد من‌ باش‌

بی‌بهانه‌ یاد من‌

وقت‌ بیداری‌ مهتاب‌ ،

عاشقانه‌ یاد من‌ باش‌



یغما گلرویی

دیوانه ودلبسته ی اقبال خودت باش

دیوانه و دلبسته ي اقبال خودت باش

سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش


یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری

راضی به همین چند قلم مال خودت باش


دنبال کسی باش که دنبال تو باشد

اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش


پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنت

منت نکش از غیر وپر وبال خودت باش


صدسال اگر زنده بمانی گذرانی

پس شاکر هر لحظه وهر سال خودت باش!


اقبال لاهوری


یک اگر با یک برابر بود

تقدیم به تمام دانشجویان ازاد اندیش:

معلم پای تخته داد مي‌زد: تو می‌دانی که یک با یک برابر نیست اینجا!؟



معلم پای تخته داد ميزد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسي‌ها

لواشک بين خود تقسيم می‌کردند

وآن يکی در گوشه‌ای ديگر «جوانان» را ورق می‌زد.

برای اينکه بيخود های ‌و هو می‌کرد و با آن شور بی‌پايان

تساوي‌های جبری را نشان می‌داد

با خطی ناخوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاريک

غمگين بود

تساوی را چنين بنوشت : يک با يک برابر است

از ميان جمع شاگردان يکی‌برخاست

هميشه يک نفر بايد بپاخيزد...

به آرامی سخن سر داد:

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

نگاه بچه‌ها ناگه به يک سو خيره گشت و

معلم مات بر جا ماند

و او پرسيد: اگر يک فرد انسان، واحد يک بود

آيا يک با يک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت

معلم خشمگين فرياد زد آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت:

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پايين بود؟

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می‌داشت بالا بود

وآن سيه چرده که می‌ناليد پايين بود؟

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

اين تساوی زير و رو می‌شد

حال می‌پرسم يک اگر با يک برابر بود

نان و مال مفت‌خواران از کجا آماده می‌گرديد؟

يا چه‌کس ديوار چين‌ها را بنا می‌کرد؟

يک اگر با يک برابر بود

پس که پشتش زير بار فقر خم می‌گشت؟

يا که زير ضربه شلاق له می‌گشت؟

يک اگر با يک برابر بود

پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟

معلم ناله‌آسا گفت:

بچه‌ها در جزوه‌های خويش بنويسيد:

.......يک با يک برابر نيست

خسرو گلسرخی

ازخانه بیرون می زنم


از خانه بيرون مي‌زنم ، اما کجا امشب ؟

شايد تو مي‌خواهي مرا در کوچه‌ها امشب


پشت ستون سايه‌ها ، روي درخت شب

مي‌جويم اما نيستي در هيچ جا امشب


مي‌دانم آري نيستي ، اما نمي‌دانم

بيهوده مي‌گردم بدنبالت چرا امشب ؟


هرشب تو را بي‌جستجو مي‌يافتم اما

نگذاشت بي‌خوابي بدست آرم تو را امشب


ها ... سايه‌اي ديدم ، شبيهت نيست ، اما حيف

ايکاش مي‌ديدم به چشمانم خطا امشب


هرشب صداي پاي تو مي‌آمد از هرچيز

حتي ز برگي هم نمي‌آيد صدا امشب


امشب ز پشت ابرها بيرون نيامد ماه

بشکن قرق را ، ماه من بيرون بيا امشب


گشتم تمام کوچه‌ها را ، يک نفس هم نيست

شايد که بخشيدند دنيا را به ما امشب

طاقت نمي‌آرم ، تو که مي‌داني از ديشب

بايد چه رنجي برده باشم ، بي تو ، تا امشب


اي ماجراي شعر و شب‌هاي جنونم

آخر چگونه سرکنم بي‌ماجرا امشب


محمدعلي_بهمني

هشت

هشت

دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است

تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست

گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه-

برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز

که همین شوق مرا، خوبترینم! کافیست


محمد علی بهمنی

به روی شانه طوفان رهاست گيسويش


نشسته سايه‌ای از آفتاب بر رويش

به روی شانه طوفان رهاست گيسويش

ز دوردست سواران دوباره می‌آيند

كه بگذرند به اسبان خويش از رويش

كجاست يوسف مجروح پيرهن‌چاكم

كه باد از دل صحرا می‌آورد بويش

كسی بزرگ‌تر از امتحان ابراهيم

كسی چنان كه به مذبح بريد چاقويش

نشسته است كنارش كسی كه می‌گريد

كسی كه دست گرفته به روی پهلويش

هزار مرتبه پرسيده‌ام زخود او كيست

كه اين غريب نهاده است سر به زانويش

كسی در آن طرف دشت‌ها نه معلوم است

كجای حادثه افتاده است بازويش

كسی كه با لب خشك و ترك‌ترك شده‌اش

نشسته تير به زير كمان ابرويش

كسی است وارث اين دردها كه چون كوه است

عجب كه كوه ز ماتم سپيد شد مويش

عجب كه كوه شده چون نسيم سرگردان

كه عشق می‌كشد از هر طرف به هر سويش

طلوع می‌كند اكنون به روی نيزه سری

به روی شانه طوفان رهاست گيسويش

فاضل نظری

طعم خیس اندوه

طعم ِ خیس ِ اندوه و اتفاق ِ افتاده

یه ... "آه ! ... خداحافظ" ... یه فاجعه ی ساده

خالی شدم از رویا ، حسی منو از من برد

یه سایه شبیه ِ من ، پشت ِ پنجره پژمرد

ای معجزه ی خاموش ، یه حادثه روشن شو

یه لحظه .. فقط یه "آه" ، همجنس ِ شکفتن شو

از روزن ِ این کنج ِ خاکستری ِ پرپر

مشغول ِ تماشای ویرون شدنِ من شو

برگرد ، به برگشتن ، از فاصله دورم کن

یه خاطره با من باش ، یه گریه مرورم کن

از گـُرگـُر ِ بی رحم ِ این تجربه ی من سوز

پرواز ِ رهایی باش ، به ضیافت دیروز

به کوچه که پیوستی ، شهر از تو لبالب شد

لحظه ، آخر ِ لحظه ، شب عاقبت ِ شب شد

آغوش ِ جهان رو به دلشوره شتابان بود

راهی شدنت حرف ِ نقطه چین ِ پایان بود ...

ایرج جنتی عطایی

به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش

به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش

به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا

همین قدر توبه روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش

به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا

همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را

به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش

مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا

به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش

ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر

چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش

رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟

بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش

رهی معیری مرانم ز آستانهٔ خویش

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را

به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش

مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا

به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش

ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر

چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش

رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟

بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش

رهی معیری

دوش درحلقه ماقصه گیسوی تو بود

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‌داد

ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام راهم شکن طره هندوی تو بود

بگشا بند قبا تا بگشاید دل من

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود

حافظ شیرازی

12345678910
last