گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

بهار آمد و رفت ماه سپند


محمدتقی بهار، ملقب به ملک‌الشعرا، شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامه‌نگار و سیاست‌مدار معاصر ایرانی بود. او شاعر قرن حاضر است که در زمان مبارزات مشروطیت زندگی می کرده و بخشی از اشعار وی درباره مبارزه با استبداد است بهرحال در سال 1317 قصیده بلندی در وصف نوروز و زیبایی های طبیعت سروده که بخشی از آن در اینجا نقل آورده می شود :

بهار آمد و رفت ماه سپند
نگارا در افکن بر آذر سپند

به يک باره سر سبز شد باغ و راغ
ز مرز حلب تا در تاشکند

بنفشه ز گيسو بيفشاند مشک
شکوفه به زهدان بپرورد قند

به يک هفته آمد سپاه بهار
ز کوه پلنگان به کوه سهند

جهان گر جوان شد به فصل بهار
چرا سر سپيد است کوه بلند؟

حيف باشد دل آزاده به نوروز غمين
اين من امروز شنيدم ز زبان سوسن

هفت شين ساز مکن جان من اندر شب عيد
شکوه و شين و شغب، شهقه و شور و شيون

هفت سين ساز کن از سبزه و از سنبل و سيب
سنجد و ساز و سرود و سمنو سلوي من

هفت سين را به يکي سفره دل‌خواه بنه
هفت شن را به در خانة بدخواه فکن

صبح عيد است برون کن ز دل اين تاريکي
کاخر اين شام سيه، خانه نمايد روشن

رسم نوروز به جاي آور و از يزدان خواه
کاورد حالت ما باز به حالي احسن

نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست
خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر

بر نشاط گل وقت سپیده دم به باغ
فاخته آوای بم زد ، عندلیب آوای زیر

ملک الشعرا بهار

موضوعات: اشعار ملک الشعرا بهار,

برچسب ها: اشعار ملک الشعرا بهار ,

[ بازدید : 510 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 2 فروردين 1394 ] 16:14 ] [ ادمین ]

[ ]

مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن


ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پی‌سپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی‌اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بی‌تاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن

ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد


ملک الشعرای بهار

موضوعات: اشعار ملک الشعرا بهار,

برچسب ها: اشعار ملک الشعرای بهار ,

[ بازدید : 479 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 12:05 ] [ ادمین ]

[ ]

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را


یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام
خواجه! به هیچ‌کس مده بندهٔ زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را

ملک الشعرا بهار

موضوعات: اشعار ملک الشعرا بهار,

برچسب ها: اشعار ملک الشعرا بهار ,

[ بازدید : 530 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 آبان 1393 ] 9:23 ] [ ادمین ]

[ ]

وصف پاییز

پاییز به رغم نیّر اعظم

افراخت به باغ و بوستان پرچم

همچون گه امتحان یکی دژخیم

در خشم و لبانش پر ز باد و دم

طفلان چمن ز هیبتش لرزان

رخ‌زرد و نژندچهر و بالاخم

هرکو پی امتحان فراز آید

بیرون کندش ز بوستان در دم

بر سنگ زند دوات مینا را

وز هم بدرد کتاب اسپر غم

شیرازه کشد ز دفتر کوکب

معجر فکند ز عارض مریم

افتد گل اختر از فراز شاخ

زین جور، به زیر پای نامحرم

بر باد دهد بیاض داودی

وز پیکر یاسمین کشد ملحم

از سبزه و گل تهی شود گلشن

چون علم ز صدر خواجهٔ عالم

دستور معارف آنکه نشناسد

خود گوز از کوز و شلغم از بلغم

یک‌چند ز مهر بود با خواجه

پیوند وفاق بنده مستحکم

گفتم که وزیر ازین گرامی‌تر

نازاده ز پشت دودهٔ آدم

دیدم همه خلق دشمنند او را

نامش نبرند جز به لعن و ذم

گفتم که به علم وی حسد ورزند

کاین خواجه بود ز دیگران اعلم

چون یافتمش که نیست در واقع

آن علم که با حسد شود توأم

گفتم که به جاه او حسد آرند

قومی که فروترند ازین سُلّم

دیدم وزرا هم اندربن معنی

هستند شریک خلق بیش و کم

گفتم به یقین ز خلق نیکویش

تشویر خورند اندرین عالم

کاین خواجه ‌ز خوی خوش سبق برده است

در عالم خود ز عیسی مریم

مردانگی و وفا و خوش‌عهدی

در ذات شریف او بود مدغم

این خوش‌منشی و همت والا

با بدمنشان کجا شود همدم

اهریمن هست منکر جبریل

گرسیوز هست دشمن رستم

یکچند بدین خیال‌ها بودم

مستغرق مدح خواجهٔ اعظم

هر جا که حدیث رفتی از خواجه

گفتی شده‌ام به مدحتش ملهم

تا نوبت امتحان فراز آمد

وز تنگ شکر پدید شد علقم‌

نبسوده هنوز دست‌، شد معلوم

چرم همدان ز دیبهٔ معلم

معلومم شد که هیچ بارش نیست

این جفته گذار کُرهٔ بدرم

گه گاه به قند مشتبه گردد

کز دور سپید می‌زند شغلم

ذوقش چو عقیده اش کج اندر کج

فکرش چو سلیقه‌اش خم‌اندر خم

آنگه که به علم برگشاید لب

آنگه که به نطق برگشاید فم

تحقیقاتی کند پراکنده

گویی که ز دست چرس و می با هم

دیوانگی و سفاهتی مخلوط

پس کبر و جلافتی بدان منضم

هر شخص نجیب‌ از درش محروم

هرگول و سفیه در برش محرم

شهرت‌طلب است‌ و نامجو،‌ لیکن

بر قاعدهٔ برادر حاتم

گر کس نبود مراقبش ناگه

شاشد به میان چشمهٔ زمزم

با جامعهٔ محصلین باشد

دشمن‌، چو بخیل آهوان ضیغم

خواهد که محصلین بی‌ثروت

بی علم زیند و اخرس و ابکم

گوید که چو علم عامه شد افزون

بقال و لبوفروش گردد کم

باید که خواص و اغنیا باشند

با علم وعوام خلق لایعلم

گر خوف ز شه نباشدش یک‌روز

در خمرهٔ کودکان بریزد سم

امسال در امتحان شاگردان

بگشاد عناد فطریش پرچم

از شدت خبث‌، جمله را ردکرد

بنواخت به علم ضربتی محکم

هرگوشه که بد معلمی دانا

زد نیش بر او چو افعی ارقم

هرجای که دید لوطیئی نادان

بر جمع افاضلش نمود اقدم

از قوت معلمین فاضل کاست

بنهاد به صرفه مبلغی برهم

بخشید سپس هزارگان دینار

آن راکه نبود قدر یک درهم

در راه کتاب‌های بی‌مصرف

تقسیم شد آنچه بد درین مقسم

گویی که در انتخاب هر چیزی

بودست به کج‌سلیقگی ملزم

شخص عربی گماشت تا سازد

در سیرت شیعیان یکی معجم

اسرار طبیعی و مقالیدش

پرکرده جهان و نزد تا مبهم

او زر به شفای بوعلی بخشد

تابنهد از آن به زخم ما مرهم

از ترجمهٔ شفا چه سود امروز

کی قطره کند برابری با یم

آنجا که بر آسمان پرد مردم

نازش نسزد بر اشهب و ادهم

این نخبهٔ کار او است خود بنگر

تا چیست بقیتش ز کیف و کم

ای خواجه دریغ لطف شاهنشه

بر چون تو سفیه پر ز باد و دم

غبنا که دراز مدتی دل را

در دوستی تو داشتم خرم

پنداشتم ار مرا غمی زاید

در چشم تو ازغم من آید نم

آوخ که ز جبن و غفلت افزودی

هنگامهٔ بستگی غمم بر غم

خواهم که حمایت از تو برگیرد

آن آصف بارگاه ملک جم

تا با دوسه هجوآن کنم با تو

کت خانه شود حظیرهٔ ماتم

ملک الشعرای بهار

موضوعات: اشعار ملک الشعرا بهار,

برچسب ها: اشعار ملک الشعرای بهار ,

[ بازدید : 513 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 14:22 ] [ ادمین ]

[ ]

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام
خواجه! به هیچ‌کس مده بندهٔ زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را

ملک الشعرا ی بهار

موضوعات: اشعار ملک الشعرا بهار,

برچسب ها: اشعار ملک الشعرا ی بهار ,

[ بازدید : 449 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 25 مهر 1393 ] 14:57 ] [ ادمین ]

[ ]