گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

شعرمرگ سهراب


نتیجه تصویری برای تصویر شعر مرگ پایان یک کبوتر نیست سهراب
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت

و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد

و بدانیم که پیش از مرجلن خلائی بود در اندیشه ی دریاها

مرگ پایان یک کبوتر نیست

مرگ وارونه ی یک زنجره نیست

مرگ در ذهن اقاقی جاریست

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد

و همه می دانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است

سهراب سپهری

موضوعات: اشعار سهراب سپهری,

برچسب ها: اشعار سهراب سپهری ,

[ بازدید : 837 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 24 فروردين 1394 ] 8:03 ] [ ادمین ]

[ ]

زمستان

پشت كاجستان، برف.
برف، یك دسته كلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمی میل به خواب.
شاخ پیچك و رسیدن، و حیاط.

من، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشك.

یك نفر دلتنگ است.
یك نفر می بافد.
یك نفر می شمرد.
یك نفر می خواند.

زندگی یعنی: یك سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها كم نیست: مثلا این خورشید،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.

یك نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.

قطره ها در جریان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس

سهراب سپهری

موضوعات: اشعار سهراب سپهری,

برچسب ها: اشعار سهراب سپهری ,

[ بازدید : 544 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 2 دی 1393 ] 14:36 ] [ ادمین ]

[ ]

غمی غمناک

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم ها

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من:
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل:
وای این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است.

سهراب سپهری

موضوعات: اشعار سهراب سپهری,

برچسب ها: اشعار سهراب سپهری ,

[ بازدید : 470 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 11:43 ] [ ادمین ]

[ ]

زیرباران باید رفت

برای دیشب اهواز و بارانی که هوای بودنم را تر کرد، و قدم زدنی که بی هوا به خانه ی

دلم هجوم آورد...

چترها را بايد بست.

زير باران بايد رفت.

فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.

با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.

دوست را، زير باران بايد ديد.

عشق را، زير باران بايد جست.

زير باران بايد با زن خوابيد.

زير باران بايد بازي كرد.

زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت

زندگي تر شدن پي در پي ،

زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.

رخت ها را بكنيم:

آب در يك قدمي است.

روشني را بچشيم.

شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.

گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم.

روي قانون چمن پا نگذاريم.

در موستان گره ذايقه را باز كنيم.

و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.

و نگوييم كه شب چيز بدي است.

و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.

و بياريم سبد

ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.

سهراب سپهری

موضوعات: اشعار سهراب سپهری,

برچسب ها: اشعار سهراب سپهری ,

[ بازدید : 507 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 آبان 1393 ] 10:44 ] [ ادمین ]

[ ]

مسافر


دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد.

و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاري بود.

و بوي باغچه را ، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي کرد.

و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست

و باد مي زد خود را.
مسافر از اتوبوس

پياده شد:
چه آسمان تميزي!

و امتداد خيابان غربت او را برد.
غروب بود.

صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود

و روي صندلي راحتي ، کنار چمن
نشسته بود:

دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.

تمام راه به يک چيز فکر مي کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي !

و اسب ، يادت هست ،
سپيد بود

و مثل واژه پاکي ، سکوت سبز چمن وار را چرا مي کرد.
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.

و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،

دلم عجيب گرفته است.
و هيچ چيز ،

نه اين دقايق خوشبو،که روي شاخه نارنج مي شود خاموش ،
نه اين صداقت حرفي ، که در سکوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،

نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند.

و فکر مي کنم
که اين ترنم موزون حزن تا به ابد

شنيده خواهد شد.
نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :

چه سيب هاي قشنگي !
حيات نشئه تنهايي است.

و ميزبان پرسيد:
قشنگ يعني چه؟

- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشکال
و عشق ، تنها عشق

ترا به گرمي يک سيب مي کند مانوس.
و عشق ، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،
مرا رساند به امکان يک پرنده شدن.

- و نوشداري اندوه؟
- صداي خالص اکسير مي دهد اين نوش.

و حال ، شب شده بود.
چراغ روشن بود.

و چاي مي خوردند.
- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهايي.

- چقدر هم تنها!
- خيال مي کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
- دچار يعني

- عاشق.
- و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهي کوچک ، دچار آبي درياي بيکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکي !

- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.

- خوشا به حال گياهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.

- نه ، وصل ممکن نيست ،
هميشه فاصله اي هست .

اگر چه منحني آب بالش خوبي است.
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،

هميشه فاصله اي هست.
دچار بايد بود

و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف
حرام خواهد شد.

و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.

و عشق
صداي فاصله هاست.

صداي فاصله هايي که
- غرق ابهامند

- نه ،
صداي فاصله هايي که مثل نقره تميزند

و با شنيدن يک هيچ مي شوند کدر.
هميشه عاشق تنهاست.

و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست.
و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.

و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.
و او و ثانيه ها بهترين کتاب جهان را

به آب مي بخشند.
و خوب مي دانند

که هيچ ماهي هرگز
هزار و يک گره رودخانه را نگشود.

و نيمه شب ها ، با زورق قديمي اشراق
در آب هاي هدايت روانه مي گردند

و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.
- هواي حرف تو آدم را

عبور مي دهد از کوچه باغ هاي حکايات
و در عروق چنين لحن

چه خون تازه محزوني!
حياط روشن بود

و باد مي آمد
و خون شب جريان داشت در سکوت دو مرد.

اتاق خلوت پاکي است.
براي فکر ، چه ابعاد ساده اي دارد!

دلم عجيب گرفته است.
خيال خواب ندارم.

کنار پنجره رفت
و روي صندلي نرم پارچه اي

نشست :
هنوز در سفرم .

خيال مي کنم
در آب هاي جهان قايقي است

و من - مسافر قايق - هزار ها سال است
سرود زنده دريانوردهاي کهن را

به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم.

مرا سفر به کجا مي برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند

و بند کفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟

کجاست جاي رسيدن ، و پهن کردن يک فرش
و بي خيال نشستن

و گوش دادن به
صداي شستن يک ظرف زير شير مجاور ؟

و در کدام بهار
درنگ خواهد کرد

و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب بايد خورد

و در جواني يک سايه راه بايد رفت،
همين.

کجاست سمت حيات ؟
من از کدام طرف مي رسم به يک هدهد؟

و گوش کن ، که همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را بهم ميزند.

چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند؟
درست فکر کن

کجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز ؟
چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند ؟

درست فکر کن
کجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟

چه چيز پلک ترا مي فشرد،
چه وزن گرم دل انگيزي ؟

سفر دارز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت کم مي کرد.

و در مصاحبه باد و شيرواني ها
اشاره ها به سر آغاز هوش بر ميگشت.

در آن دقيقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه مي کردي ،

چه اتفاق افتاد
که خواب سبز تار سارها درو کردند ؟

و فصل ؟ فصل درو بود.
و با نشستن يک سار روي شاخه يک سرو

کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول اين بود:

حيات ، غفلت رنگين يک دقيقه حوا است.
نگاه مي کردي :

ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.
به يادگاري شاتوت روي پوست فصل

نگاه مي کردي ،
حضور سبز قبايي ميان شبدرها

خراش صورت احساس را مرمت کرد.
ببين ، هميشه خراشي است روي صورت احساس.

هميشه چيزي ، انگار هوشياري خواب ،
به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت

و روي شانه ما دست مي گذارد
و ما حرارت انگشت هاي روشن او را

بسان سم گوارايي
کنار حادثه سر مي کشيم.

و نيز، يادت هست،
و روي ترعه آرام ؟

در آن مجادله زنگدار آب و زمين
که وقت از پس منشور ديده مي شد

تکان قايق ، ذهن ترا تکاني داد:
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست .

هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد کرد

که پاک پاک شود صورت طلايي مرگ.
کجاست سنگ رنوس ؟

من از مجاورت يک درخت مي آيم
که روي پوست ان دست هاي ساده غربت اثر گذاشته بود :

به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي.
شراب را بدهيد

شتاب بايد کرد:
من از سياحت در يک حماسه مي آيم

و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را

روانم.
سفر مرا به باغ در چند سالگي ام برد

و ايستادم تا
دلم قرار بگيرد،

صداي پرپري آمد
و در که باز شد

من از هجوم حقيقت به خاک افتادم.
و بار دگر ، در زير آسمان مزامير،

در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم،

نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم ، صداي گريه مي آمد

و چند بربط بي تاب
به شاخه هاي تر بيد تاب مي خوردند.

و در مسير سفر راهبان پاک مسيحي
به سمت پرده خاموش ارمياي نبي

اشاره مي کردند.
و من بلند بلند

کتاب جامعه مي خواندم.
و چند زارع لبناني

که زير سدر کهن سالي
نشسته بودند

مرکبات درختان خويش را در ذهن
شماره مي کردند.

کنار راه سفر کودکان کور عراقي
به خط لوح حمورابي

نگاه مي کردند.
و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را

مرور مي کردم.
سفر پر از سيلان بود.

و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه

و بوي روغن مي داد.
و روي خاک سفر شيشه هاي خالي مشروب ،

شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال
کنار هم بودند.

ميان راه سفر، از سراي مسلولين
صداي سرفه مي آمد.

زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن جت ها را

نگاه مي کردند
و کودکان پي پرپرچه ها روان بودند،

سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ

به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند.
و راه دور سفر ، از ميان آدم و آهن

به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،
به غربت تر يک جوي مي پيوست،

به برق ساکت يک فلس،
به آشنايي يک لحن،

به بيکراني يک رنگ.
سفر مرا به زمين هاي استوايي برد.

و زير سايه آن بانيان سبز تنومند
چه خوب يادم هست

عبارتي که به ييلاق ذهن وارد شد:
وسيع باش،و تنها، و سر به زير،و سخت.

من از مصاحبت آفتاب مي آيم،
کجاست سايه؟

ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد

و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بيهوشي است.

در اين کشاکش رنگين، کسي چه مي داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.

هنوز جنگل ، ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد.

هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.

هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يک مجادله جاري است

و در مدار درخت
طنين بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.

صداي همهمه مي آيد.
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.

و رودهاي جهان رمز پاک محو شدن را
به من مي آموزند،

فقط به من.
و من مفسر گنجشک هاي دره گنگم

وگوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس

کنار جاده سرنات شرح داده ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح ودا ها

تمام وزن طراوت را
که من

دچار گرمي گفتارم.
و اي تمام درختان زينت خاک فلسطين

وفور سايه خود را به من خطاب کنيد،
به اين مسافر تنها،که از سياحت اطراف طور مي آيد

و از حرارت تکليم در تب و تاب است.
ولي مکالمه ، يک روز ، محو خواهد شد

و شاهراه هوا را
شکوه شاه پرکهاي انتشار حواس

سپيد خواهد کرد
براي اين غم موزون چه شعرها که سرودند!

ولي هنوز کسي ايستاده زير درخت.
ولي هنوز سواري است پشت باره شهر

که وزن خواب خوش فتح قادسيه
به دوش پلک تر اوست.

هنوز شيهه اسبان بي شکيب مغول ها
بلند مي شود از خلوت مزارع ينجه.

هنوز تاجز يزدي ، کنار جاده ادويه
به بوي امتعه هند مي رود از هوش.

و در کرانه هامون، هنوز مي شنوي :
- بدي تمام زمين را فرا گرفت.

- هزار سال گذشت،
- صداي آب تني کردني به گوش نيامد

و عکس پيکر دوشيزه اي در آب نيفتاد.
و نيمه راه سفر، روي ساحل جمنا

نشسته بودم
و عکس تاج محل را در آب

نگاه مي کردم:
دوام مرمري لحظه هاي اکسيري

و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ.
ببين، دو بال بزرگ

به سمت حاشيه روح آب در سفرند.
جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست.

بيا، و ظلمت ادراک را چراغان کن
که يک اشاره بس است:

حيات ضربه آرامي است
به تخته سنگ مگار

و در مسير سفر مرغ هاي باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند،

به من سلامت يک سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،

و به پاس روشني حال،
کنار تال نشستم، و گرم زمزمه کردم.

عبور بايد کرد
و هم نورد افق هاي دور بايد شد

و گاه در رگ يک حرف خيمه بايد زد.
عبور بايد کرد

و گاه از سر يک شاخه توت بايد خورد.
من از کنار تغزل عبور مي کردم

و موسم برکت بود و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد.
زني شنيد،

کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.
در ابتداي خودش بود

و دست بدوي او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ برمي چيد.

من ايستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود

و من مواظب تبخير خوابها بودم
و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن

شماره مي کردم:
خيال مي کرديم

بدون حاشيه هستيم.
خيال مي کرديم

بدون حاشيه هستيم.
خيال مي کرديم

ميان متن اساطيري تشنج ريباس
شناوريم

و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.
در ابتداي خطير گياه ها بوديم

که چشم زن به من افتاد:
صداي پاي تو آمد، خيال کردم باد

عبور مي کند از روي پرده هاي قديمي.
صداي پاي ترا در حوالي اشيا

شنيده بودم.
- کجاست جشن خطوط؟

- نگاه کن به تموج ، به انتشار تن من.
- من از کدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟

- و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
پر از سوح عطش کن.

- کجا حيات به اندازه شکستن يک ظرف
دقيق خواهد شد

و راز رشد پنيرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟

- و در تراکم زيباي دست ها، يک روز،
صداي چيدن يک خوشه را به گوش شنيديم.

- ودر کدام زمين بود
که روي هيچ نشستيم

و در حرارت يک سيب دست و رو شستيم؟
- جرقه هاي محال از وجود بر مي خاست.

- کجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و نا پديدتر از راه يک پرنده به مرگ؟

- و در مکالمه جسم ها مسير سپيدار
چقدر روشن بود !

- کدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟
عبور بايد کرد .

صداي باد مي آيد، عبور بايد کرد.
و من مسافرم ، اي بادهاي همواره!

مرا به وسعت تشکيل برگ ها ببريد.
مرا به کودکي شور آب ها برسانيد.

و کفش هاي مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زيبايي خضوع کنيد.

دقيقه هاي مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.

و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنيد به يک ارتباط گمشده پاک.

و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.

روان کنيدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.

حضور هيچ ملايم را
به من نشان بدهيد.
سهراب سپهری

موضوعات: اشعار سهراب سپهری,

برچسب ها: اشعار سهراب سپهری ,

[ بازدید : 513 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 3 آبان 1393 ] 8:55 ] [ ادمین ]

[ ]

ساده رنگ

آسمان، آبی‌تر،
آب آبی‌تر.
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت می‌شوید رعنا.
برگ‌ها می‌ریزد.
مادرم صبحی می‌گفت: موسم دلگیری است.
من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجره‌اش، تور می‌بافد، می‌خواند.

من ودا می‌خوانم، گاهی نیز
طرح می‌ریزم سنگی، مرغی، ابری.
آفتابی یکدست.
سارها آمده‌اند.
تازه لادن‌ها پیدا شده‌اند.
من اناری را، می‌کنم دانه، به دل می‌گویم:
خوب بود این مردم، دانه‌های دلشان پیدا بود.
می‌پرد در چشمم آب انار: اشک می‌ریزم.
مادرم می‌خندد.
رعنا هم.


سهراب سپهری

موضوعات: اشعار سهراب سپهری,

برچسب ها: اشعار سهراب سپهری ,

[ بازدید : 487 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 2 آبان 1393 ] 21:32 ] [ ادمین ]

[ ]

جهنم سرگردان

شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.

سهراب سپهری

موضوعات: اشعار سهراب سپهری,

[ بازدید : 512 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ 27 مهر 1393 ] 9:3 ] [ ادمین ]

[ ]

بی پاسخ

در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.
من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بودم.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم.
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:
آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟
در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت.
پس من کجا بودم؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بودم.

سهراب سپهری

موضوعات: اشعار سهراب سپهری,

[ بازدید : 437 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 27 مهر 1393 ] 0:02 ] [ ادمین ]

[ ]

برخورد

نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شن‌های بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان می‌خزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری می‌شنیدم،
شاید از بیابانی می‌گذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مرده‌ام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستی‌ام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا می‌رفت؟
تنها دو جاپا دیده می‌شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

سهراب سپهری

موضوعات: اشعار سهراب سپهری,

برچسب ها: اشعار سهراب سپهری ,

[ بازدید : 495 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ 27 مهر 1393 ] 9:45 ] [ ادمین ]

[ ]

باغی در صدا

در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.

سهراب سپهری

موضوعات: اشعار سهراب سپهری,

برچسب ها: اشعار سهراب سپهری ,

[ بازدید : 541 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 23:44 ] [ ادمین ]

[ ]