گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

آرامگاه عشق

شب سیاه، همانسان که مرگ هست

قلب امید در به در و مات من شکست
سر گشته و برهنه و بی خانمان، چو باد
آن شب،‌ رمید قلب من، از سینه و فتاد
زار و علیل و کور
بر روی قطعه سنگ سپیدی که آن طرف
در بیکران دور
افتاده بود،‌ ساکت و خاموش، روی گور
گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار
در سایهٔ سکوت رزی، پیر و سوگوار
بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار
بر سر زدم، گریستم، از دست روزگار
گفتم که‌ای تو را به خدا،‌ سایبان پیر
با من بگو، بگو که خفته در این گور مرگبار؟
کز درد تلخ مرگ وی، این قلب اشکبار
خود را در این شب تنها و تار کشت؟
پیر خمیده پشت
جانم به لب رسید، بگو قبر کیست این؟
یک قطره خون چکید، به دامانم از درخت
چون جرعه‌ای شراب غم، از دیدگان مست
فریاد بر کشید: که‌ای مرد تیره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بیکران دور
با جوهر سرشک
دستی نوشته بود:

"آرامگاه عشق"

کارو

موضوعات: اشعار کارو,

برچسب ها: اشعار کارو ,

[ بازدید : 646 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 4 فروردين 1394 ] 18:19 ] [ ادمین ]

[ ]

تو ای مادر اگر شوخ چشمی‌ها نمی‌کردی


تو ای مادر اگر شوخ چشمی‌ها نمی‌کردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی‌کردی


کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کرده‌ای شاید نمی‌دانی


به دنیایم هدایت کرده‌ای شاید نمی‌دانی
از این بایت خیانت کرده‌ای شاید نمی‌دانی

کارو دردریان

موضوعات: اشعار کارو,

برچسب ها: اشعار کارو ,

[ بازدید : 588 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 2 آبان 1393 ] 22:20 ] [ ادمین ]

[ ]

شعر خاطرات کارو

تا بدانند سرنوشتش را
در چه مایه
بر چه پایه باید نهاد
تصمیم گرفت خاطرات گذشته‌اش را بنگارد
و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد...
عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش
حتی برای نمونه
یک مداد هم ندارد
از انبار یک تاجر لوازم التحریر
شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد
و تمامی یک میلیون مداد را تراشید
چرا که می‌خواست خاطرات گذشته را
بلاوقفه، بنگارد...
چرا که نمی‌خواست خاطرات گذشته را
ناتمام، بگذارد...
غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه
با سرکشیدن جرعه شرابی از آه
آغاز به نوشتن کرد...
"خاطرات گذشته" اش در یک جمله پایان یافت
و آن جمله این بود
تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند...
و سرنوشت سازان....
سرنوشت او را
با مایه گرفتن از سرگذشت او

بر پایه "هدر" نهادند...

کارو دردریان

موضوعات: اشعار کارو,

برچسب ها: اشعار کارو ,

[ بازدید : 568 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 2 آبان 1393 ] 15:26 ] [ ادمین ]

[ ]

هذیان یک مسلول

همره باد از نشیب و از فراز کوهساران
از سکوت شاخه‌های سرفراز بیشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمین، از آسمان، از ابر و مه، از باد و باران
از مزار بی‌کسی گمگشته در موج مزاران
می‌خراشد قلب صاحب مرده‌ای را سوز سازی
ساز نه، دردی، فغانی، ناله‌ای، ‌اشک نیازی
مرغ حیران گشته‌ای در دامن شب می‌زند پر
می‌زند پر بر در و دیوار ظلمت می‌زند سر
ناله می‌پیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم! فرزند مسلول تو... مادر، باز کن در
باز کن در باز کن... تا بینمت یک بار دیگر
چرخ گردون ز آسمان کوبیده این سان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله، کنده بر جبینم
تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان، ‌آواره گشته
درد جان‌سوز مرا بیچارگی‌ها چاره گشته
سینه‌ام از دست این تک سرفه‌ها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن! مادر، ببین از بادهٔ خون مستم آخر
خشک شد، یخ بست، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر ای مادر، زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم
هر چه دل می‌خواست، در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مه رویان و من صیاد بودم
بهر صدها دختر شیرین صفت، فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد، اشک تر شد پیکر من
لاله گون شد سر به سر، از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد،‌ در به در خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه! چه دانی سل چه ها کرده است با من؟ من چه گویم
هم نفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
ناله‌ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
از آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم
زیورم، پشت خمیده، گونه‌های گود، زیبم
نالهٔ محزون حبیبم، لخته‌های خون طبیبم
کشته شد، تاریک شد، نابود شد، روز جوانم
ناله شد،‌افسوس شد، فریاد ماتم سوز جانم
داستان‌ها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده ی من
بین چه سان خون می‌چکد از دامنش بر دیدهٔ من
وه! زبانم لال، این خون دل افسرده حالم
گر که شیر توست، مادر... بی گناهم، کن حلالم
آسمان! ای آسمان... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا؟ ویران که کردی پیکرم را
بس که بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی می‌کنم، مادر؟ مگر خون که خوردم
سرفه‌ها، تک سرفه‌ها! قلبم تبه شد، مرد. مُردم
بس کنین آخر، خدا را! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته... روز رفته، شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم
سرفه‌ها محض خدا خاموش، می‌خواهم بخوابم
عشق‌ها! ای خاطرات...ای آرزوهای جوانی!
اشک‌ها، فریادها، ای نغمه‌های زندگانی
سوزها... افسانه‌ها... ای ناله‌های آسمانی
دستتان را می فشارم با دو دست استخوانی
آخر... امشب رهسپارم، سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم، هر چه بودم در گذشته
گرچه پود از تار دل، ‌تار دل از پودم گسسته
عذر می‌خواهم کنون و با تنی در هم شکسته
می‌خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن،‌ فرزند خود را مادر من
پرسه می‌زد سر گران بر دیدگان تار،‌خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان،‌ خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی، خفته موج و ته نشسته
دست‌هایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
می‌خورد پارو به آب و می‌رود قایق به ساحل
تا رساند لاشهٔ مسلول بی کس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل می‌کشد پر
این منم، فرزند مسلول تو، مادر، ‌باز کن در
باز کن، از پا فتادم... آخ... مادر
م... ا...د...ر

کاور

موضوعات: اشعار کارو,

برچسب ها: اشعار کارو ,

[ بازدید : 522 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 29 مهر 1393 ] 23:33 ] [ ادمین ]

[ ]

توفان زندگی

هشت سال پیش از این بود
که از اعماق تیرگی
از تیرگی اعماق و نظامی که می‌رفت
تا بخوابد خاموش، و بمیرد آرام
ناله‌ها برخاست
از اعماق تیرگی
آنجا که خون انسان‌ها، پشتوانهٔ طلاست
وز جمجمهٔ سر آنها مناره‌ها برپاست
ناله‌ها برخاست
مطلب ساده بود
سرمایه،‌ خون می‌خواست
مپرسید چرا، گوش کنید مردم
علتش این بود... علتش این است
و این نه تنها مربوط به هند و چین است
بلکه از خانه‌های بی نام، تا سفره‌های بی شام
از شکستگی سر چوبهٔ دار خون آلود، تا کنج زندان
از دیروز مرده، ‌تا امروز خونین
تا فردای خندان
از آسیای رمیده، تا آفریقای اسیر
حلقه به حلقه، شعله به شعله، قطعه به قطعه
زنجیر به زنجیر
بر پا می‌شود توفان زندگی
توفان زندگی، کینه ور و خشمگین
بر پا می‌شود
پاره می‌کند، زنجیر بندگی
تا انسان ستمکش، بشکند
بشکافد از هم، سینهٔ تابوت
خراب کند یکسره، دنیای کهن را، بر سر قبرستان
قبرستان فقر، قبرستان پول
و بندگی استعمار، بیش از این دیگر
نکند قبول! نکند قبول
می‌لرزد آسمان... می‌ترسد آسمان
و زمان... زمان و قلب زمان
و تپش قلب خون آلودهٔ زمان، تند تر می‌شود، تند تر دم به دم
و روز آزادی انسان ستمکش
نزدیکتر می‌شود قدم به قدم

کارو

موضوعات: اشعار کارو,

برچسب ها: اشعار کارو ,

[ بازدید : 511 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 29 مهر 1393 ] 23:31 ] [ ادمین ]

[ ]

گل سرخ و گل زرد

گل سرخی به او دادم، گل زردی به من داد
برای یک لحظه ی ناتمام، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسیدم: مگر از من متنفری؟
گفت: نه باور کن،نه! ولی چون تو را واقعا دوست دارم
نمی‌خواهم پس از آنکه کام از من گرفتی، برای پیدا کردن گل زرد
زحمتی به خود هموار کنی

کارو

موضوعات: اشعار کارو,

برچسب ها: اشعار کارو ,

[ بازدید : 495 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 29 مهر 1393 ] 23:30 ] [ ادمین ]

[ ]

سوز وساز

یک بحر سرشک بودم و عمری سوز
افسرده و پیر می‌شدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم همه ساز گشت و شامم همه روز

کارو

موضوعات: اشعار کارو,

برچسب ها: اشعار کارو ,

[ بازدید : 421 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 29 مهر 1393 ] 23:23 ] [ ادمین ]

[ ]

آهنگی در سکوت

بپیچ ای تازیانه! خرد کن، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن، سایهٔ ظلمت
بسوزان میله‌های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن، خوار کن، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشت‌زا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیان سوز اجانب تار کن، پاشیده کن از هم
پریشان کن، بسوزان، در به در کن آشیانم را
به خون آغشته کن، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشت‌زا
ستم‌کش روح آسیمه، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن، آواره کن، دیوانهٔ وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوت‌های بنیان کن
که می‌سوزاند این‌سان استخوان‌های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بی چون و چرای کار را
سر می‌دهم پیگیر و بی پروا! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمت‌کش
به دست پینه بسته، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را

کارو

موضوعات: اشعار کارو,

برچسب ها: اشعار کارو ,

[ بازدید : 468 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 29 مهر 1393 ] 23:21 ] [ ادمین ]

[ ]

خاطرات گذشته...


تا بدانند سرنوشتش را
در چه مایه
بر چه پایه باید نهاد
تصمیم گرفت خاطرات گذشته‌اش را بنگارد
و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد...
عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش
حتی برای نمونه
یک مداد هم ندارد
از انبار یک تاجر لوازم التحریر
شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد
و تمامی یک میلیون مداد را تراشید
چرا که می‌خواست خاطرات گذشته را
بلاوقفه، بنگارد...
چرا که نمی‌خواست خاطرات گذشته را
ناتمام، بگذارد...
غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه
با سرکشیدن جرعه شرابی از آه
آغاز به نوشتن کرد...
"خاطرات گذشته" اش در یک جمله پایان یافت
و آن جمله این بود
تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند...
و سرنوشت سازان....
سرنوشت او را
با مایه گرفتن از سرگذشت او
بر پایه "هدر" نهادند...

کارو

موضوعات: اشعار کارو,

برچسب ها: اشعار کارو ,

[ بازدید : 446 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ 27 مهر 1393 ] 12:10 ] [ ادمین ]

[ ]

فریاد...فریاد

فریاد از این دوران تار تیره فرجام
این تیره دورانی که خورشید از پس ابر
خون می فشاند، جای می، بر جام ایام
فریاد... فریاد...
از دامن یخ بسته و متروک الوند
تا بیکران ساحل مفلوک کارون
هر جا که اشکی مرده بر تابوت یک عشق
هر جا که قلبی زنده مدفون گشته در خون...
هر جا که آه بی کس آوارگی‌ها...
دل می‌شکافد در خم پس کوچهٔ مر
در سینهٔ بی صاحب یک طفل محزون...
هر جا که دیروزش، غم افزا حسرتی تلخ
بر دیدهٔ بد بخت فرداست...
هر جا که روزش، انعکاسی وحشت انگیز
از شیون تک سرفهٔ خونین شب‌هاست
یا جان انسانی به ساز مطرب پول
بازیچه‌ای بر سردی لب دوز لب‌هاست
هر جا که رنگ زندگی از چهرهٔ عشق
از ترس فرداهای ناکامی پریده است
یا هستی و ناموس فرزندان زحمت
یا مال مشتی رهزن دامن دریده ست
یا آتش عصیان صدها کینه گیج
در تنگ شب، در خون خاموشی طپیده ست...
در یا به دریا...
صحرا به صحرا، سر به سر، تا اوج افلاک
آن سان که من کوبیده‌ام بر فرق اوراق
فریاد عصیان، از تک دل‌ها رمیده ست
فریاد... فریاد...
شامم سیه، بامم سیه، دل رفته بر باد...
سرگشته‌ام در عالمی سر گشته بنیاد
کاشانه‌ام سر پوش عریان سفرهٔ فقر
گمنامی‌ام تابوت یادی رفته از یاد
در خانه‌ام جز سایهٔ بیگانه، کس نیست...
دیوانه شد، ز بس بیگانه دیدم
بیگانه با خود بس که خود "دیوانه" دیدم
پروردگارا!
پس مشعل عصیان دهر افروز من کو؟
فردای ظلمت سوز من کو؟ روز من کو؟
فریاد افلاک افکن دیروز من کو؟
رفتند...؟ مُردند...؟
فریاد... فریاد...
ای زندگی‌ها... ای آرزوها...
ای آرزو گم کرده خیل بینوایان
ای آشنایان
ای آسمان‌ها ابرها دنیا خدایان
عمرم تبه شد، هیچ شد، افسانه شد، وای!
آخر بگویید
بر هم درید این پردهٔ تاریک ابهام
کشکول ناچاری به دست و واژگون پشت
تا کی پی تک دانه‌ای پا بند صد دام؟
تا ستک پی سایه بیگانه بر سر
لب بسته، سرگردان، ز سر سامی به سر سام؟
فریاد... فریاد...
فریاد از این شام سیه کام سیه فام
فریاد از این شهر... فریاد از این دهر
فریاد از این دوران تار تیره فرجام؟
این تیره دورانی که خورشید از پس ابر
خون می فشاند، جای می، بر جام ایام
فریاد... فریاد...
آری بدین سان تلخ و طوفان زا و مرموز...
هر جا و هر روز...
پیچیده وحشت گستر این فریاد جانسوز
لیکن شما، تک شاعران پنبه در گوش
بازیگران نیمه شب‌های گنه پوش...
محبوب افیون آفریده، تنگ آغوش...
در انعکاس شکوه‌ها، خاموش مُردید؟
آخر... خداوندان افسون‌های مطرود
سرگشتگان وادی دل‌های مفقود...
تا کی اسیر "خاطرات عشق دیرین"؟
مجنون صدها لیلی وهم آفریده....
فرهاد افسون تیشهٔ افیون لیلی؟
تا کی چنین کوبیده روح و منگ و مفقود
بی قد و بی عار
در خلوت تار خرابات تبهکار
اعصابتان محکوم تخدیر موقت
احساس صاحب مرده‌تان بازیچهٔ یاد...
افکارتان سر گشته در تاریکی محض
در حسرت آلوده پستانی هوس باز؟
زیباست گر پستان دلداری که دارید...
دلدار از دلداده بیزاری که دارید...
آخر، چه ربطی با هزاران طفل بی شیر
یا صد هزاران عصمت آواره دارد؟
ای خاک عالم بر سر آن قلب شاعر...!
آن شاعر قلب...
کاندر بسیط این جهان بی کرانه....
دل بر خم ابروی دلداری سپارد
شاعر؟ چرا شاعر چه شاعر هرزه گویان
کور است و بیگانه ست با این ملک و ملت
جانی ست هر کس، کاندرین شام تبهکار
این تیره قبرستان انسان‌های محروم...
با علم بر بدبختی این ملک بدبخت...
بر پیکر ناکامی این قوم ناکام
رقصان به افسون می و مسحور افیون
گیرد ز یاری کام و بر یاری دهد کام
من شاعر عصیان انسان‌های عاصی
افسون شکن ناقوس دنیای فسانه
درد کش می‌خانهٔ آزرده بختان
مطرود درگاه خدایان زمانه...
تا ظلمت افکن صبح فردا زای فردا
در خدمت این شکوه‌های بیکرانه...
چون آسمانی، طایری، ابر آشیانه...
با هر کلام و هر طنین و هر ترانه
دل می‌زنم، در تنگ شب، صحرا به صحرا....
تا جویم از فردای انسانی نشانه....
فریاد... فریاد...

کارو

موضوعات: اشعار کارو,

برچسب ها: اشعار کارو ,

[ بازدید : 587 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 27 مهر 1393 ] 0:09 ] [ ادمین ]

[ ]