گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

سر برنکردی


بر من گذشتی،

سر بر نکــــــــردی


از عشق گفتم ،

بـــــاور نکــــــــردی


دل را فــــــکندم

ارزان بــه پــــــایت

سودای مهـرش

در ســـــــر نکردی


گفتم گـــــلم را

می بویی از لطف


حتی به قهرش

پــــرپـــر نـــــکردی

دیدی ســبویی

پــــــــر نوش دارم

باتشنگـــی ها

لــــــب تـر نکـردی

هنگام مـستی

شور آفــــرین بود

لطفی که با ما

دیگر نکــــــــــردی

آتش گــــــرفتم

چــون شاخ نارنج

گفتم: نظـر کن

سر بر نکــــــردی


سیمین بهبهانی

موضوعات: اشعار سیمین بهبهانی,

برچسب ها: اشعارسیمین بهبهانی ,

[ بازدید : 494 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 22 بهمن 1393 ] 13:26 ] [ ادمین ]

[ ]

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است

ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند

چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ ست

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

سیمین بهبهانی

موضوعات: اشعار سیمین بهبهانی,

برچسب ها: اشعار سیمین بهبهانی ,

[ بازدید : 1215 ] [ امتیاز : 2 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 24 دی 1393 ] 12:01 ] [ ادمین ]

[ ]

دوباره می سازمت وطن

دوباره می سازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم، اگر چه با استخوان خویش

دوباره می بویم از تو گل، به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش

دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ میزنم، ز آبی آسمان خویش

اگر چه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ایستاد
که بردرم قلب اهرمن، زنعره آنچنان خویش

کسی که عزم رمیم را، دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه، به عرصه امتحان خویش

اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بود
جوانی آغاز میکنم، کنار نوباوگان خویش

حدیث حب الوطن زشوق، بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل، چو بربرگشایم دهان خویش

هنوز در سینه آتشی به جاست، کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی، ز گرمی دودمان خویش

دوباره می بخشم توان، اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش


سیمین بهبهانی

موضوعات: اشعار سیمین بهبهانی,

برچسب ها: اشعار سیمین بهبهانی ,

[ بازدید : 564 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 30 آذر 1393 ] 18:02 ] [ ادمین ]

[ ]

سرود نان

مطرب دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش

سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش


پای کوبان و دست افشان شد
دلقکِ جامه سرخ چهره سیاه

تا پشیزی ز جمع بستاند
از سر خویش بر گرفت کلاه

گرم شد با ادا و شوخیِ او
سور رامشگران بازاری

چشمکی زد به دختری طناز
خنده ای زد به شیخ دستاری


کودکان را به سوی خویش کشید
که: بهار است و عید می اید

مقدمم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می آید


این منم، پیک نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم

لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت:
که نه از شادیَم... پی نانم! ...


مطرب دوره گرد رفت و هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او

می دوم سوی ساز کهنهٔ خویش
که همان نغمه را برآرم از او ...


سیمین بهبهانی

موضوعات: اشعار سیمین بهبهانی,

برچسب ها: اشعار سیمین بهبهانی ,

[ بازدید : 489 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 24 آبان 1393 ] 22:49 ] [ ادمین ]

[ ]

سنگ گور

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایهٔ اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر!‌ به سر داشت

من او نیم این دیدهٔ من گنگ و خموش است
در دیدهٔ او آن همه گفتار نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خندهٔ جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینهٔ من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم


سیمین بهبهانی

موضوعات: اشعار سیمین بهبهانی,

برچسب ها: اشعار سیمین بهبهانی ,

[ بازدید : 546 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 24 آبان 1393 ] 22:44 ] [ ادمین ]

[ ]

فرشته ی آزادی

سال ها پیش از این ، فرشته ی من
بند بر دست و مهر بر لب داشت
در نگاه غمین دردآمیز
گله ها از سیاهی شب داشت
سال ها پیش از این ، فرشته ی من
بود نالان میان پنجه ی دیو
پیکرش نیلگون ز داغ و درفش
چهره اش خسته از شکنجه ی دیو
دیو ، بی رحم و خشمگین ،‌او را
نیزه در سینه و گلو کرده
مشتی از خون او به لب برده
پوزه ی خود در آن فرو کرده
زوزه از سرخوشی برآورده
که درین خون ، چه نشئه ی مستی ست
وه ، که این خون گرم و سرخ ،‌ مرا
راحت جان و مایه ی هستی ست
زان ستم های سخت طاقت سوز
خون آزادگان به جوش آمد
ملتی کینه جوی و خشم آلود
تیغ بگرفت و در خروش آمد
مردمی ، بند صبر بگسسته
صف کشیدند پیش دشمن خویش
تا سر اهرمن به خک افتد
ای بسا سر جدا شد از تن خویش
نوجوان جان سپرد ومادر او
جامه ی صبر خویش چک نکرد
پدرش اشک غم ز دیده نریخت
بر سر از درد و رنج خک نکرد
همسرش چهره را به پنجه نخست
ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست
زانکه دانسته بود کاین همه رنج
پی آزادی فرشته ی اوست
اینک اینجا فتاده لاشه ی دیو
ناله از فرط ضعف بر نکشد
لیک زنهار !‌ ای جوانمردان
که دگر دیو تازه سر نکشد

سیمین بهبهانی

موضوعات: اشعار سیمین بهبهانی,

برچسب ها: اشعار سیمین بهبهانی ,

[ بازدید : 477 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 11:24 ] [ ادمین ]

[ ]

تسکین

نیمه شب در بستر خاموش سرد
ناله کرد از رنج بی همبستری
سر ، میان هر دو دست خور فشرد
از غم تنهایی و بی همسری
رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند
در دل آشفته اش بیدار شد
گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد
روشنی ها پیش چشمش تار شد
آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ
سر کشید و جان گرفت و زنده شد
شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
چهره اش در تیرگی تابنده شد
دیده اش در چهره ی زن خیره ماند
ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود
چنگ بر دامان او زد بی شکیب
لیک رویایی خیال انگیز بود
در دل تاریک شب ، بازو گشود
وان خیال زنده را در بر گرفت
اشک شوقی پیش پای او فشاند
دامنش را بر دو چشم تر گرفت
بوسه زد بر چهره ی زیبای او
بوسه زد ،‌اما به دست خویش زد
خست با دندان لب او را ، ولی
بر لبان تشنه ی خود نیش زد
گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر
پرده ی رؤیای او را پاره کرد
سوزش جانکاه نیش پشه ها
درد بی درمان او را چاره کرد
نیم خیزی کرد و در بستر نشست
بر لبان خشک سیگاری نهاد
داور اندیشه ی مغشوش او
پیش او ، بنوشته ی مغشوش او
پیش او ، بنوشته طوماری نهاد
وندر آن طومار ، نام آن کسان
کز ستم ها کامرانی می کنند
دسترنج خلق می سوزند و ، خویش
فارغ از غم زندگانی می کنند
نام آنکس کز هوس هر شامگاه
در کنار آرد زنی یا دختری
روز ، کوشد تا شکار او شود
شام دیگر ،‌ دلفریب دیگری
او درین بستر به خود پیچید مگر
رغبتی سوزنده را تسکین دهد
وان دگر هر شب به فرمان هوس
نو عروسی تازه را کابین دهد
سردی ی تسکین جانفرسای او
چون غبار افتاد بر سیمای او
زیر این سردی ، به گرمی می گداخت
اخگری از کینه ی فردای او

سیمین بهبهانی

موضوعات: اشعار سیمین بهبهانی,

برچسب ها: اشعار سیمین بهبهانی ,

[ بازدید : 467 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 11:06 ] [ ادمین ]

[ ]

نغمه روسـپـی

بده آن قوطی سرخاب مرا
تا زنم رنگ به بی رنگی ِ خویش

بده آن روغن، تا تازه کنم
چهره پژمرده ز دلتنگی خویش

بده آن عطر که مشکین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش

بده آن جامهٔ تنگم که کسان
تنگ گیرند مرا در آغوش

بده آن تور که عریانی را
در خَمَش جلوه دو چندان بخشم

هوس انگیزی و آشوبگری
به سر و سینه و پسـتان بخشم

بده آن جام که سرمست شوم
به سیه بختی خود خنده زنم:

روی این چهرهٔ ناشاد غمین
چهره ای شاد و فریبنده زنم

وای از آن همنفس دیشب من-
چه روانکاه و توانفرسا بود

لیک پرسید چو از من،‌ گفتم:
کس ندیدم که چنین زیبا بود!

وان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود که بیمارم کرد:

آنچه پرداخت، اگر صد می شد
درد، زان بیشتر آزارم کرد.

پُر کس بی کسم و زین یاران
غمگساری و هواخواهی نیست

لاف دلجویی بسیار زنند
لیک جز لحظهٔ کوتاهی نیست

نه مرا همسر و هم بالینی
که کشد دست وفا بر سر من

نه مرا کودکی و دلبندی
که برد زنگ غم از خاطر من

آه، این کیست که در می کوبد؟
همسر امشب من می آید!

وای، ای غم، ز دلم دست بکش
کاین زمان شادی او می باید!

لب من - ای لب نیرنگ فروش -
بر غمم پرده یی از راز بکش!

تا مرا چند درم بیش دهند
خنده کن، بوسه بزن، ناز بکش!


سیمین بهبهانی

موضوعات: اشعار سیمین بهبهانی,

برچسب ها: اشعار سیمین بهبهانی ,

[ بازدید : 499 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 3 آبان 1393 ] 8:54 ] [ ادمین ]

[ ]

امید خاطر سیمین

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شكفت و سحر دمید بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش كه هنگام آن رسید بیا

به گام های كسان می برم گمان كه توئی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی كه فلك خوشه خوشه پروین داشت
كنون كه دست سحر دانه دانه چید بیا

امید خاطر سیمین دل شکسته توئی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا


سیمین بهبهانی

موضوعات: اشعار سیمین بهبهانی,

برچسب ها: اشعارسیمین بهبهانی ,

[ بازدید : 501 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 3 آبان 1393 ] 8:22 ] [ ادمین ]

[ ]

طلارنگ است

دل ، لرزان ، هراسان ،‌ چهره پر بیم
به گور سرد وحشت زا نظر دوخت
شرار حرص آتش زد به جانش
طمع در خاطرش صد شعله افروخت
به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور
زده تاریکی و اندوه شب ،‌ رنگ
نه غوغایی ، به جز نجوای ارواح
نه آوایی ، مگر بانگ شباهنگ
به نرمی زیر لب تکرار می کرد
سخن های عجیب مرده شو را
که : با این مرده ، دندان طلا هست
نمایان بود چون می شستم او را
فروغ چند دندان طلا را
به چشم خویش دیدم در دهانش
ولی ، آوخ ! به چنگ من نیفتاد
که اندیشیدم از خشم کسانش
کنون او بود و گنج خفته در گور
به کام پیکر بی جان سردی
به چنگ افتد اگر این گنج ، ناچار
تواند بود درمان بهر دردی
به دست آرد گر این زر ، می تواند
که سیمی در بهای او ستاند
وزان پس کودک بیمار خود را
پزشکی آرد و دارو ستاند
چه حاصل زین زر افتاده در گور
که کس کام دل از وی بر نگیرد ؟
زر اینجا باشد و بیماری آنجا
به بی درمانی و سختی بمیرد ؟
کلنگ گور کن بر گور بنشست
سکوت شب چو دیواری فرو ریخت
به جانش چنگ زد بیمی روانکاه
عرق از چهرهٔ بی رنگ او ریخت
ولی با آن همه آشفته حالی
کلنگی می زد از پشت کلنگی
دگر این ، او نبود و حرص او بود
که می کاوید شب در گور تنگی
شراری جست از چشم حریصش
چو آن کالای مدفون شد نمودار
دلش با ضربه های تند می زد
به شوق دیدن زر در شب تار
دگر این او نبود و حرص او بود
که شعف و ترس را پست و زبون کرد
کفن را پاره کرد انگشت خشکش
به بی رحمی سری از آن برون کرد
سری کاندر دهان خشک و سردش
طلای ناب بود ... آری طلا بود
طلایی کز پیش جان عرضه می کرد
اگر همراه با صدها بلا بود
دگر این او نبود و حرص او بود
که کام مرده را ونسرد ، وا کرد
وزان فک کثیف نفرت انگیز
طلا را با همه سختی جدا کرد
سحرگاهان به زرگر عرضه اش کرد
که : بنگر چیست این کالا ، بهایش؟
محک زد زرگر و بی اعتنا گفت
طلا رنگ است و پنداری طلایش

سیمین بهبهانی

موضوعات: اشعار سیمین بهبهانی,

برچسب ها: اشعار سیمین بهبهانی ,

[ بازدید : 540 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 2 آبان 1393 ] 22:51 ] [ ادمین ]

[ ]