گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

پوچ

دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان ِ نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود
می رمیدی
می رهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
می کشیدی
می کشیدی

آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظهٔ تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را

باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گر چه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو
آه ، هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو

فروغ فرخزاد

موضوعات: اشعار فروغ فرخزاد,

برچسب ها: اشعار فروغ فرخزاد ,

[ بازدید : 570 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 30 آبان 1393 ] 15:06 ] [ ادمین ]

[ ]

شعری برای تو

این شعر را برای تو می گویم
در یک غروب تشنهٔ تابستان
در نیمه های این ره ِ شوم آغاز
در کهنه گور این غم ِ بی پایان


این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهوارهٔ خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو


بگذار سایهٔ من ِ سرگردان
از سایهٔ تو ، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما ، نه غیر خدا باشد


من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی ِ فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را


آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ، من بودم
گفتم : که بانگ هستی ِ خود باشم
اما دریغ و درد که (زن) بودم


چشمان بی گناه تو چون لغزد
بر این کتاب در هم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز


اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بی قدرتر ز خار بیابانند


اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری


بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانهٔ شبنم ها
رفتم ز خود که پرده براندازم
از چهر ِ پاک حضرتِ مریم ها


بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستارهٔ توفانست
پروازگاه ِ شعلهٔ خشم من
دردا ، فضای تیرهٔ زندانست


من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی ِ فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را


با این گروه ِ زاهد ِ ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ، طفلک شیرینم
دیریست کاشیانهٔ شیطانست


روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانهٔ درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر ِ من او بود

فروغ فرخزاد

موضوعات: اشعار فروغ فرخزاد,

[ بازدید : 705 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 30 آبان 1393 ] 15:04 ] [ ادمین ]

[ ]

آرزوها 2

ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن

دیبه‌ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنج ها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن

بنده فرمان خود کردن همه آفاق را
دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن

در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن
در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن

دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن

از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن
ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن

رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن

روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن

سربلندی خواستن در عین پستی، ذره‌وار
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن


پروین اعتصامی

موضوعات: اشعار پروین اعتصامی,

[ بازدید : 683 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 30 آبان 1393 ] 14:58 ] [ ادمین ]

[ ]

گفتار در چگونگی عشق

یکی میل است با هر ذره رقاص
کشان هر ذره را تا مقصد خاص

رساند گلشنی را تا به گلشن
دواند گلخنی را تا به گلخن

اگر پویی ز اسفل تا به عالی
نبینی ذره‌ای زین میل خالی

ز آتش تا به باد از آب تا خاک
ز زیر ماه تا بالای افلاک

همین میل است اگر دانی ، همین میل
جنیبت در جنیبت ، خیل در خیل

سر این رشته‌های پیچ در پیچ
همین میل است و باقی هیچ بر هیچ

از این میل است هر جنبش که بینی
به جسم آسمانی یا زمینی

همین میل است کهن را درآموخت
که خود را برد و بر آهن ربا دوخت

همین میل آمد و با کاه پیوست
که محکم کار را بر کهرباست

به هر طبعی نهاده آرزویی
تک و پو داده هر یک را به سویی

برون آورده مجنون را مشوش
به لیلی داده زنجیرش که می‌کش

ز شیرین کوهکن را داده شیون
فکنده بیستون پیشش که می‌کن

ز تاب شمع گشته آتش افروز
زده پروانه را آتش که می‌سوز

ز گل بر بسته بلبل را پر و بال
شکسته خار در جانش که می‌نال

غرض کاین میل چون گردد قوی پی
شود عشق و درآید در رگ و پی

وجود عشق کش عالم طفیل است
ز استیلای قبض و بسط میل است

نبینی هیچ جز میلی در آغاز
ز اصل عشق اگر جویی نشان باز

اگر یک شعله در خود سد هزار است
به اصلش بازگردی یک شرار است

شراری باشد اول آتش انگیز
کز استیلاست آخر آتش تیز

تف این شعله ما را در جگر باد
از این آتش دل ما پر شرر باد

ازین آتش دل آن را که داغیست
اگر توفان شود او را فراغیست

کسی کش نیست این آتش فسرده‌ست
سراپا گر همه جانست مرده‌ست

اگر سد آب حیوان خورده باشی
چو عشقی در تو نبود مرده باشی

مدار زندگی بر چیست برعشق
رخ پایندگی در کیست در عشق

ز خود بگسل ولی زنهار زنهار
به عشق آویز و عشق از دست مگذار

به عین عشق آنکو دیده‌ور شد
همه عیب جهان پیشش هنر شد

هنر سنجی کند سنجیدهٔ عشق
نبیند عیب هرگز دیدهٔ عشق


وحشی بافقی

موضوعات: اشعار وحشی بافقی,

[ بازدید : 791 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 30 آبان 1393 ] 14:56 ] [ ادمین ]

[ ]

آنسوی ماجرا که تویی

چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تویی
بلند می پرم اما ، نه آن هوا كه تویی

تمام طول خط از نقطۀ كه پر شده است
از ابتدا كه تویی تا به انتها كه تویی

ضمیرها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما كه منم تا من و شما كه تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا كه تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا كه تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
كسی نشسته در آنسوی ماجرا كه تویی

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها كه تویی نانوشته ها كه تویی


حسین منزوی

موضوعات: اشعار حسین منزوی,

برچسب ها: اشعار حسین منزوی ,

[ بازدید : 558 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 30 آبان 1393 ] 14:54 ] [ ادمین ]

[ ]

آرزوها

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

پروین اعتصامی

موضوعات: اشعار پروین اعتصامی,

[ بازدید : 596 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 30 آبان 1393 ] 14:52 ] [ ادمین ]

[ ]

شاهد افلاکی

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی


رهی معیری

موضوعات: اشعار رهی معیری,

برچسب ها: اشعار رهی معیری ,

[ بازدید : 731 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 30 آبان 1393 ] 14:50 ] [ ادمین ]

[ ]

مست و هشیار

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست


پروین اعتصامی

موضوعات: اشعار پروین اعتصامی,

برچسب ها: اشعار پروین اعتصامی ,

[ بازدید : 663 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 30 آبان 1393 ] 14:48 ] [ ادمین ]

[ ]

حیلت رها کن عاشقا

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شرابعشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جملهجان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جانتو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو


مولانا

موضوعات: اشعار مولانا,

[ بازدید : 522 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 30 آبان 1393 ] 14:47 ] [ ادمین ]

[ ]

رانندگی در مستی

من یه گلایولم که تو این سرزمین شوم
راهم به قبر و سنگ گرانیت میرسه

هر روز به قتل میرسمو شعر من فقط،
به انتشار شعله کبریت میرسه

دردم هزار ساله مثه درده حافظه،
درمونشم همونیه که کشف رازیه

نسلی که سر سپرده عصر حجر شده
به ساقیای ارمنیه پیر راضیه

وقتی که زندگی یه تئاتر مزخرفه
تنها به جرعه های فراموشی دلخوشم

راسکول نیکف یه پیرزنو شقه کرده و من،
با اون تبر فرشته الهامو میکشم....

هی مـست میکنم مثه یه بطری شــراب
که وقتی پاش بیافته یه کوکتل مولوتوفه

یه مجرم فراری شدم که تو زندگیش
درگیر یه گریز بدون توقفه

فرقی نداره جادۀ چالوس و راه قم
من مستی ام که خوش داره رانندگی کنه

یه ماهی که تو آکواریوم زار میزنه
تا توی اشکهای خودش زندگی کنه

باید تلو تلو بخوری این زمونه رو
وقتی که مست نیستی به بن بست میرسی

تو مـسـتی آدما دوباره مهربون میشن
حتی برادرای توی ایست بازرسی


میخندن و به دست تو دست بند میزنن
راهو برای بردن تو باز میکنن

تو دام مورچه ها به سلیمان بدل میشی
قالیچه ها بدون تو پرواز میکنن


این بار چندمه که به یه جرم مشترک
هشتاد تا ضربه پشتتو هاشور میزنه؟

برگرد خونه حتی اگه با خبر باشی،
تنها دل خودت برای تو شور میزنه...

یه گلایلی و تو این سرزمین شوم
راهت به قبر و سنگ گرانیت میرسه

هر روز به قتل میرسی و شعر تو فقط،
به انتشار شعله کبریت میرسه


یغما گلرویی

موضوعات: اشعار یغما گلرویی,

برچسب ها: اشعار یغما گلرویی ,

[ بازدید : 1027 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 30 آبان 1393 ] 16:58 ] [ ادمین ]

[ ]