گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

ای گشته زتو خندان

ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا دریای جمال تو چون موج زند ناگه پرگنج شود پستی فردوس شود بالا هر سوی که روی آری در پیش تو گل روید هر جا که روی آیی فرشت همه زر بادا وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی می گو که جفای تو حلواست همه حلوا گر چه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش کز مشعله ننگستش وز رنگ گل حمرا یا رب دل بازش ده صد عمر درازش ده فخرش ده و نازش ده تا فخر بود ما را مولانا

موضوعات: اشعار مولانا,

[ بازدید : 1122 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 26 تير 1394 ] 13:48 ] [ ادمین ]

[ ]

جان وجهان

جان و جهان، دوش کجا بوده‌ای؟

نی غلطم، در دل ما بوده‌ای


دوش ز هجر تو ، جفا دیده‌ام

ای که تو سلطان وفا بوده‌ای


آه که من دوش ، چه سان بوده‌ام

آه که تو دوش ، کرا بوده‌ای


رشک برم ، کاش قبا بودمی

چونک در آغوش قبا بوده‌ای


زهره ندارم ، که بگویم ترا

« بی من بیچاره ، چرا بوده‌ای؟ »


یار سبک روح ، به وقت گریز

تیزتر از باد صبا بوده‌ای


بی‌تو مرا ، رنج و بلا بند کرد

باش که تو ، بنده بلا بوده‌ای


رنگ رخ خوب تو ، آخر گواست

در حرم ، لطف خدا بوده‌ای


رنگ تو داری ، که زرنگ جهان

پاکی ، و همرنگ بقا بوده‌ای


آینهٔ رنگ تو ، عکس کسیست

تو ز همه رنگ ، جدا بوده‌ای


مولوی

موضوعات: اشعار مولانا,

برچسب ها: اشعار مولانا ,

[ بازدید : 1100 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 25 تير 1394 ] 9:37 ] [ ادمین ]

[ ]

خمار مست

ساربانا اشتران بين سر به سر قطار مست
مير مست و خواجه مست و يار مست اغيار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقي گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردي گردش عنصر ببين
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت اين چنين و حال معني خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباري رها کن خاک شو تا بنگري
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگويي در زمستان باغ را مستي نماند
مدتي پنهان شدست از ديده مکار مست
بيخ‌هاي آن درختان مي نهاني مي‌خورند
روزکي دو صبر مي‌کن تا شود بيدار مست
گر تو را کوبي رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقي و مطرب کي رود هموار مست
ساقيا باده يکي کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باد را افزون بده تا برگشايد اين گره
باده تا در سر نيفتد کي دهد دستار مست
بخل ساقي باشد آن جا يا فساد باده‌ها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
روي‌هاي زرد بين و باده گلگون بده
زانک از اين گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
باده‌اي داري خدايي بس سبک خوار و لطيف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبريزي به دورت هيچ کس هشيار نيست
کافر و مومن خراب و زاهد و خمّار مست

مولانا

موضوعات: اشعار مولانا,

برچسب ها: اشعار مولانا ,

[ بازدید : 1225 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 22 تير 1394 ] 23:31 ] [ ادمین ]

[ ]

بهار آمد

زیباترین شکوفه های بهاری peach spring flowers

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد

نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد

خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد

صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد

شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد

حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان

طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد

سماع آمد سماع آمد سماع بی‌صداع آمد

وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد

ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد

شقایق‌ها و ریحان‌ها و لاله خوش عذار آمد

کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد

مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد

دلی آمد دلی آمد که دل‌ها را بخنداند

میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد

کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد

شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد

کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او

ولیکن چشم گه آگاه و گه بی‌اعتبار آمد

ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد

و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد

کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید

رها کن حرف بشمرده که حرف بی‌شمار آمد

مولوی

موضوعات: اشعار مولانا,

برچسب ها: اشعار مولوی ,

[ بازدید : 546 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 2 فروردين 1394 ] 16:52 ] [ ادمین ]

[ ]

باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا


باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا

باز گل لعل پوش می‌بدراند قبا

بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد

مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما

سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت

وز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا

سنبله با یاسمین گفت سلام علیک

گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا

یافته معروفیی هر طرفی صوفیی

دست زنان چون چنار رقص کنان چون صبا

غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان

باد کشد چادرش کای سره رو برگشا

یار در این کوی ما آب در این جوی ما

زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا

رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش

عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا

نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را

سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را

گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید

گفت عزبخانه‌ام خلوت توست الصلا

سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده‌ای

گفت من از چشم بد می‌نشوم خودنما

فاخته با کو و کو آمد کان یار کو

کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا

غیر بهار جهان هست بهاری نهان

ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا

یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی

نور مصابیحه یغلب شمس الضحی

چند سخن ماند لیک بی‌گه و دیرست نیک

هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا

مولانا

موضوعات: اشعار مولانا,

برچسب ها: اشعار مولانا ,

[ بازدید : 601 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 2 فروردين 1394 ] 16:26 ] [ ادمین ]

[ ]

حیلت رها کن عاشقا

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شرابعشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جملهجان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جانتو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو


مولانا

موضوعات: اشعار مولانا,

[ بازدید : 525 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 30 آبان 1393 ] 14:47 ] [ ادمین ]

[ ]

تیز مرو زپیش من

دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم
تا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورم

گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می کند
رنگ تو تا بدی ده‌ام دنگ شده‌ست این سرم

یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من
تا بفروزد این دلم تا به تو سیر بنگرم

سخت دلم همی ‌تپد یک نفسی قرار کن
خون ز دو دیده می چکد تیز مرو ز منظرم

چون ز تو دور می شوم عبرت خاک تیره‌ام
چونک ببینمت دمی رونق چرخ اخضرم

چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین
جامه سیاه می کند شب ز فراق لاجرم

خور چو به صبح سر زند جامه سپید می کند
ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم

خیره کشی مکن بٌتا خیره مریز خون من
تنگ دلی مکن بٌتا درمشکن تو گوهرم

ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی
تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم

داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
تربیتی نما مرا از بر خود که لاغرم

ای صنم ستیزه گر مست ستیزه‌ات شکر
جان تو است جان من اختر توست اخترم

چند به دل بگفته‌ام خون بخور و خموش کن
دل کتفک همی‌ زند که تو خموش من کرم

مولانا

موضوعات: اشعار مولانا,

برچسب ها: اشعار مولانا ,

[ بازدید : 780 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 17 آبان 1393 ] 9:00 ] [ ادمین ]

[ ]

جان منست او

جان منست او هی مزنیدش
آن منست او هی مبریدش

آب منست او نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش

باغ و جنانش آب روانش
سرخی سیبش سبزی بیدش

متصلست او معتدلست او
شمع دلست او پیش کشیدش

هر که ز غوغا وز سر سودا
سر کشد این جا سر ببریدش

هر که ز صهبا آرد صفرا
کاسه سکبا پیش نهیدش

عام بیاید خاص کنیدش
خام بیاید هم بپزیدش

نک شه هادی زان سوی وادی
جانب شادی داد نویدش

داد زکاتی آب حیاتی
شاخ نباتی تا به مزیدش

باده چو خورد او خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش

مولوی

موضوعات: اشعار مولانا,

برچسب ها: اشعار مولوی ,

[ بازدید : 617 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 8 آبان 1393 ] 8:46 ] [ ادمین ]

[ ]

زده‌ام ناله‌ها ز فرقت تو

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی

عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی

بده بده که چه آورده‌ای به تحفه مرا
بنه بنه بنشین تا دمی برآسایی

مرو مرو چه سبب زود زود می‌بروی
بگو بگو که چرا دیر دیر می‌آیی

نفس نفس زده‌ام ناله‌ها ز فرقت تو
زمان زمان شده‌ام بی‌رخ تو سودایی

مجو مجو پس از این زینهار راه جفا
مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی

برو برو که چه کژ می‌روی به شیوه گری
بیا بیا که چه خوش می‌خمی به رعنایی


مولانا

موضوعات: اشعار مولانا,

برچسب ها: اشعار مولانا ,

[ بازدید : 625 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 3 آبان 1393 ] 8:46 ] [ ادمین ]

[ ]

صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد

صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد

ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد

ز صبا همی رسیدم خبری که می پزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد

به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد

هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر کی آید که سر شما ندارد

همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد

به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد

برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد

به چه روز وصل دلبر همه خاک می شود زر
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد

به چه چشم های کودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد

هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف بجز از دعا ندارد


مولانا

موضوعات: اشعار مولانا,

برچسب ها: اشعار مولانا ,

[ بازدید : 570 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 2 آبان 1393 ] 21:42 ] [ ادمین ]

[ ]