گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی


دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی


نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی


غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی


عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟


دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی


نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی


اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی


تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی


نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی


مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی


مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی


بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی


دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

شیخ اجل سعدی

موضوعات: اشعار سعدی,

برچسب ها: اشعارسعدی ,

[ بازدید : 1286 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 25 تير 1394 ] 9:41 ] [ ادمین ]

[ ]

قدر پادشایی

تفاوتی نکند قدر پادشایی را

که التفات کند کمترین گدایی را


به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد

که در به روی ببندند آشنایی را


مگر حلال نباشد که بندگان ملوک

ز خیل خانه برانند بی نوایی را


و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود

هزار شکر بگوییم هر جفایی را


همه سلامت نفس آرزو کند مردم

خلاف من که به جان می خرم بلایی را


حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

به سر نکوفته باشد در سرایی را


خیال در همه عالم برفت و بازآمد

که از حضور تو خوشتر ندید جایی را


سری به صحبت بیچارگان فرود آور

همین قدر که ببوسند خاک پایی را


قبای خوشتر از این در بدن تواند بود

بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را


اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن

دگر نبینی در پارس پارسایی را


منه به جان تو بار فراق بر دل ریش

که پشه ای نبرد سنگ آسیایی را


دگر به دست نیاید چو من وفاداری

که ترک می ندهم عهد بی وفایی را


دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی

که یحتمل که اجابت بود دعایی را

موضوعات: اشعار سعدی,

برچسب ها: اشعارسعدی ,

[ بازدید : 1154 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 22 تير 1394 ] 23:33 ] [ ادمین ]

[ ]

گفته بودی چوبیایی غم دل با تو بگویم

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن *

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

"سعدی"

موضوعات: اشعار سعدی,

برچسب ها: اشعارسعدی ,

[ بازدید : 943 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 3 ارديبهشت 1394 ] 13:18 ] [ ادمین ]

[ ]

ماه رویا روی خوب از من متاب

ماه رویا روی خوب از من متاب

بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدی

وین نپندارم که بینم جز به خواب

از درون سوزناک و چشم تر

نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب

هر که بازآید ز در پندارم اوست

تشنه مسکین آب پندارد سراب

ناوکش را جان درویشان هدف

ناخنش را خون مسکینان خضاب

او سخن می‌گوید و دل می‌برد

و او نمک می‌ریزد و مردم کباب

حیف باشد بر چنان تن پیرهن

ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

خوی به دامان از بناگوشش بگیر

تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب

فتنه باشد شاهدی شمعی به دست

سرگران از خواب و سرمست از شراب

بامدادی تا به شب رویت مپوش

تا بپوشانی جمال آفتاب

سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ

گوشمالت خورد باید چون رباب

سعدی شیرازی

موضوعات: اشعار سعدی,

برچسب ها: اشعار سعدی ,

[ بازدید : 602 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 24 فروردين 1394 ] 8:10 ] [ ادمین ]

[ ]

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی

چرا نظر نکنی یار سروبالا را

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش

مجال نطق نماند زبان گویا را

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد

خطا بود که نبینند روی زیبا را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

کسی ملامت وامق کند به نادانی

حبیب من که ندیدست روی عذرا را

گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری

نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی

چو دل به عشق دهی دلبران یغما را

هنوز با همه دردم امید درمانست

که آخری بود آخر شبان یلدا را

سعدی



عضویت در خبر نامه این وب سایت ؛ نام خودتان را در مستطیل اولی و ایمیل خودتان را در مستطیل دومی وارد کنید و بعد بروی آیکن ارسال به خبر نامه کلیک کنید

موضوعات: اشعار سعدی,

برچسب ها: اشعار سعدی ,

[ بازدید : 552 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 2 فروردين 1394 ] 16:29 ] [ ادمین ]

[ ]

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامت گوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی

سعدی

موضوعات: اشعار سعدی,

برچسب ها: اشعار سعدی ,

[ بازدید : 632 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 24 دی 1393 ] 11:47 ] [ ادمین ]

[ ]

آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد

آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد
ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد

شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن
گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد

من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان
کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می‌برد
برتاس در بر می‌کنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا می‌برد

بسیار می‌گفتم که دل با کس نپیوندم ولی
دیدار خوبان اختیار از دست دانا می‌برد

دل برد و تن درداده‌ام ور می‌کشد استاده‌ام
کآخر نداند بیش از این یا می‌کشد یا می‌برد

چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده‌ای
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می‌برد

حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی
من خود به رغبت در کمند افتاده‌ام تا می‌برد

هر کو نصیحت می‌کند در روزگار حسن او
دیوانگان عشق را دیگر به سودا می‌برد

وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس
سعدی که شوخی می‌کند گوهر به دریا می‌برد

سعدی شیرازی

موضوعات: اشعار سعدی,

برچسب ها: اشعار سعدی ,

[ بازدید : 615 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 8 آبان 1393 ] 8:37 ] [ ادمین ]

[ ]

دست ز دامن نکنیمت رها

ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده‌ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا

بر سر خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی می‌رود اندر رضا

از در صلح آمده‌ای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا

بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا

گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی‌جان بقا

آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحت است
درد کشیدن به امید دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمی می‌زنم
روز دگر می‌شنوم برملا

قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا

گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا

سعدی شیرازی

موضوعات: اشعار سعدی,

برچسب ها: اشعار سعدی ,

[ بازدید : 603 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 11:58 ] [ ادمین ]

[ ]

نگفتمت که به یغما رود دلت

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بود است ناشکیبا را

بیا که وقت بهار است تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیده است روی عذرا را

گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را

هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را

سعدی شیرازی

موضوعات: اشعار سعدی,

برچسب ها: اشعار سعدی ,

[ بازدید : 548 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 11:46 ] [ ادمین ]

[ ]

اول دفتر به نام ایزد دانا

اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا

اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

از در بخشندگی و بنده نوازی

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا

قسمت خود می‌خورند منعم و درویش

روزی خود می‌برند پشه و عنقا

حاجت موری به علم غیب بداند

در بن چاهی به زیر صخره صما

جانور از نطفه می‌کند شکر از نی

برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا

شربت نوش آفرید از مگس نحل

نخل تناور کند ز دانه خرما

از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا

پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماورای فکرت دانا

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا

هر که نداند سپاس نعمت امروز

حیف خورد بر نصیب رحمت فردا

بارخدایا مهیمنی و مدبر

وز همه عیبی مقدسی و مبرا

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن

با همه کروبیان عالم بالا

سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا

سعدی شیرازی

موضوعات: اشعار سعدی,

برچسب ها: اشعار سعدی ,

[ بازدید : 575 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 آبان 1393 ] 22:33 ] [ ادمین ]

[ ]