گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است

ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند

چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ ست

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

سیمین بهبهانی

موضوعات: اشعار سیمین بهبهانی,

برچسب ها: اشعار سیمین بهبهانی ,

[ بازدید : 1212 ] [ امتیاز : 2 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 24 دی 1393 ] 12:01 ] [ ادمین ]

[ ]

شوق تکرار تو دارم

و کدوم کوهی که خورشید
از تو چشم تو می تابه
چشمه چشمه ابر ایثار
روی سینه ی تو خوابه
تو کدوم خلیج سبزی
که عمیق ، اما زلاله
مثل اینه پاک و روشن
مهربون مثل خیاله
کاش از اول می دونستم
که تو صندوقچه ی قلبت
مرهمی داری برای
زخم این همیشه خسته
کاش از اول می دونستم
که تو دستای نجیبت
کلیدی داری برای
درای همیشه بسته
تو به قصه ها می مونی
ساده اما حیرت آور
شوق تکرار تو دارم
وقتی می رسم به آخر ...

ايرج جنتی عطایی

موضوعات: اشعار ایرج جنتی عطایی,

برچسب ها: اشعار ایرج جنتی عطایی ,

[ بازدید : 673 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 24 دی 1393 ] 11:59 ] [ ادمین ]

[ ]

ای اشک

ه دادم برس ای اشک
دلم خیلی گرفته
نگو از دوری کی
نپرس از چی گرفته
منو دریغ یک خوب
به ویرونی کشونده
عزیزمه تا وقتی
نفس تو سینه مونده
تو این تنهایی تلخ
من و یک عالمه یاد
نشسته روبرویم
کسی که رفته بر باد
کسی ک ه عاشقانه
به عشقش پشت پا زد
برای بودن من
به خود رنگ فنا زد
چه دردیه خدایا نخواستن اما رفتن
برای اون که سایه س همیشه رو سر من
کسی که وقت رفتن
دوباره عاشقم کرد
منو آباد کرد و
خودش ویرون شد از درد
بدادم برس ای اشک
دلم خیلی گرفته
نگو از دوری کی
نپرس از چی گرفته
به آتش تن زد و رفت تا من اینجا نسوزم
با رفتنش نرفته تو خونمه هنوزم
هنوز سالار خونه س پناه منه دستاش
سرم رو شونه هاشه رو گونمه نفس هاش
به دادم برس ای اشک

اردلان سرافراز

موضوعات: اشعار اردلان سرافراز,

برچسب ها: اشعار اردلان سرافراز ,

[ بازدید : 511 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 24 دی 1393 ] 11:56 ] [ ادمین ]

[ ]

بیچاره مادر

پسر رو قدر مادر دان که دایم

کشد رنج پسر بیچاره مادر

برو بیش از پدر خواهش که خواهد

تو را بیش از پدر بیچاره مادر

زجان محبوب تر دارش که دارد

زجان محبوب تر بیچاره مادر

از این پهلو به آن پهلو نغلتد

شب از بیم خطر بیچاره مادر

نگهداری کند نه ماه و نه روز

تو را چون جان به بر بیچاره مادر

به وقت زادن تو مرگ خود را

بگیرد در نظر بیچاره مادر

بشوید کهنه و آراید او را

چو کمتر کارگر بیچاره مادر

تموز و دی تو را ساعت به ساعت

نماید خشک و تر بیچاره مادر

اگر یک عطسه آید از دماغت

پرد هوشش زسر بیچاره مادر

اگر یک سرفه بی جا نمایی

خورد خون جگر بیچاره مادر

برای این که شب راحت بخوابی

نخوابد تا سحر بیچاره مادر

دو سال از گریه روز و شب تو

نداند خواب و خور بیچاره مادر

چو دندان آوری رنجور گردی

کشد رنج دگر بیچاره مادر

سپس چون پا گرفتی ، تا نیافتی

خورد غم بیشتر بیچاره مادر

تو تا یک مختصر جانی بگیری

کند جان مختصر بیچاره مادر

به مکتب چون روی تا باز گردی

بود چشمش به در بیچاره مادر

وگر یک ربع ساعت دیر آیی

شود از خود به در بیچاره مادر

نبیند هیچکس زحمت به دنیا

زمادربیشتر بیچاره مادر

تمام حا صلش از زحمت این است

که دارد یک پسر بیچاره مادر

ایرج میرزا

موضوعات: اشعار ایرج میرزا,

برچسب ها: اشعار ایرج میرزا ,

[ بازدید : 815 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 24 دی 1393 ] 11:51 ] [ ادمین ]

[ ]

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامت گوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی

سعدی

موضوعات: اشعار سعدی,

برچسب ها: اشعار سعدی ,

[ بازدید : 628 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 24 دی 1393 ] 11:47 ] [ ادمین ]

[ ]

من این پاییز در زندان

درين زندان، براي خود هواي ديگري دارم
جهان، گو بي صفا شو، من صفاي ديگري دارم

اسيرانيم و با خوف و رجا درگير، اما باز
درين خوف و رجا من دل به جاي ديگري دارم

درين شهر ِ پر از جنجال و غوغايي، از آن شادم
که با خيل ِ غمش خلوتسراي ديگري دارم

پسندم مرغ ِ حق را، ليک با حق‌گويي و عزلت
من اندر انزواي خود، نواي ديگري دارم

شنيدم ماجراي هر کسي، نازم به عشق خود
که شيرين‌تر ز هر کس، ماجراي ديگري دارم

اگر روزم پريشان شد، فداي تاري از زلفش
که هر شب با خيالش خواب‌هاي ديگري دارم

من اين زندان به جرم ِ مرد بودن مي‌کشم، اي عشق
خطا نسلم اگر جز اين خطاي ديگري دارم

اگر چه زندگي در اين خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگناي ديگري دارم

سزايم نيست اين زندان و حرمان‌هاي بعد از آن
جهان گر عشق دريابد، جزاي ديگري دارم

صباحي چند از صيف و شتا هم گرچه در بندم
ولي پاييز را در دل، عزاي ديگري دارم

غمين باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستين: پاييز
گه با اين فصل، من سر ّ و صفاي ديگري دارم

من اين پاييز در زندان، به ياد باغ و بستان‌ها
سرود ِ ديگر و شعر و غناي ديگري دارم

هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاييز
که هر روز و شبش حال و هواي ديگري دارم

چو گريه ‌هاي هاي ابر ِ خزان، شب، بر سر ِ زندان
به کنج ِ دخمه من هم‌ هاي هاي ديگري دارم

عجايب شهر ِ پر شوري ست، اين قصر ِ قجر، من نيز
درين شهر ِ عجايب، روستاي ديگري دارم

دلم سوزد، سري چون در گريبان ِ غمي بينم
براي هر دلي، جوش و جلاي ديگري دارم

چو بينم موج ِ خون و خشم ِ دل‌ها، مي‌برم از ياد
که در خون غرقه، خود خشم آشناي ديگري دارم

چرا؟ يا چون نبايد گفت؟ گويم، هر چه بادا باد!
که من در کارها چون و چراي ديگري دارم

به جان بيزار ازين عقل ِ زبونم، اي جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجيرهاي ديگري دارم

بهايي نيست پيش ِ من نه آن مُس را نه اين بَه را
که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهاي ديگري دارم

دروغ است آن خبرهايي که در گوش تو خواندستند
حقيقت را خبر از مبتداي ديگري دارم

خداي ساده لوحان را نماز و روزه بفريبد
وليکن من براي خود، خداي ديگري دارم

ريا و رشوه نفريبد، اهوراي مرا، آري
خداي زيرک بي اعتناي ِ ديگري دارم

بسي ديدم "ظلمنا" خوي ِ مسکين"ربنا"گويان
من اما با اهورايم، دعاي ديگري دارم

ز "قانون" عرب درمان مجو، درياب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من "شفاي" ديگري دارم

بَرَد تا ساحل ِ مقصودت، از اين سهمگين غرقاب
که حيران کشتيت را ناخداي ديگري دارم

ز خاک ِ تيره برخيزي، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کيمياي ديگري دارم

تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نيست، بينا شو
بيا کز بهر چشمت توتياي ديگري دارم

همه عالم به زير خيمه‌اي، بر سفره‌اي، با هم
جز اين هم بهر جان تو غذاي ِ ديگري دارم

محبت برترين آيين، رضا عقد است در پيوند
من اين پيمان ز پير ِ پارساي ديگري دارم

بهين آزادگر مزدشت ميوه? مزدک و زردشت
که عالم را ز پيغامش رهاي ِ ديگري دارم

شعورِ زنده اين گويد، شعار زندگي اين است
اميد! اما براي شعر، راي ديگري دارم

سنايي در جنان نو شد، به يادم ز آن طهوري مي
که بيند مستم و در جان سناي ديگري دارم

سلامم مي‌کند ناصر، که بيند در سخن امروز
چنين نصرٌ من اللهي لواي ديگري دارم

مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضاي ديگري دارم

نصيبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمان‌ها
همان نسج است کز آن من قباي ديگري دارم

سياست دان شناسد کز چه رو من نيز چون مسعود
هر از گاهي مکان در قصر و ناي ديگري دارم

سياست دان نکو داند که زندان و سياست چيست
اگرچه اين بار تهمت ز افتراي ديگري دارم

چه بايد کرد؟ سهم اين است، و من هم با سخن باري
زمان را هر زمان ذ َمّ و هجاي ديگري دارم

جواب ِ هاي باشد هوي - مي‌گويد مثل - و اين پند
من از کوه ِ جهان با هوي و هاي ديگري دارم

مهدی اخوان ثالث

موضوعات: اشعار مهدی اخوان ثالث,

[ بازدید : 2002 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 24 دی 1393 ] 11:43 ] [ ادمین ]

[ ]

زمستان

پشت كاجستان، برف.
برف، یك دسته كلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمی میل به خواب.
شاخ پیچك و رسیدن، و حیاط.

من، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشك.

یك نفر دلتنگ است.
یك نفر می بافد.
یك نفر می شمرد.
یك نفر می خواند.

زندگی یعنی: یك سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها كم نیست: مثلا این خورشید،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.

یك نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.

قطره ها در جریان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس

سهراب سپهری

موضوعات: اشعار سهراب سپهری,

برچسب ها: اشعار سهراب سپهری ,

[ بازدید : 539 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 2 دی 1393 ] 14:36 ] [ ادمین ]

[ ]