گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

مرگ پرنده

خوشحالم کرد
مرگ پرنده ای
که در برفــ ...
آشیانه نداشت

بالاخره
خدا او را دید


(حسین پناهی)

موضوعات: اشعار حسین پناهی,

برچسب ها: اشعار حسین پناهی ,

[ بازدید : 1161 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 24 فروردين 1394 ] 7:57 ] [ ادمین ]

[ ]

شبُ نازی، منُ تب

همه چی ‌از یاد آدم می‌ره
مگه یادش که همیشه یادشه
یادمه قبل از سوال
کبوتر با پای ‌من راه می‌رفت
جیرجیرک با گلوی ‌من می‌خوند
شاپرک با پر من پرمی‌زد
سنگ با نگاه من برفُ تماشا می‌کرد
سبز بودم درشب رویش گلبرگِ پیاز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل یاس
گیج می‌رفت سرم در تکاپوی ‌سر گیج عقاب
نور بودم در روز
سایه بودم در شب
خود هستی ‌بودم
روشنُ رنگی‌ُ مرموزُ دوان.
من عفریته مرا افسون کرد
مرا از هستی‌خود بیرون کرد
راز خوشبختی، ‌آن سلسله خاموشی ‌بود
خود فراموشی ‌بود
چرخُ چرخیدن خود با هستی
حذر از دیدن خود در هستی.
حلقه افتاد پس از طرح سوال
ابدی ‌شد قصه هجرُ و وصال
آدمی‌مانده وُ آیا وُ محال...

بیکرانه س دریا
کوچیکه قایق من
های‌... آهای
تو کجایی؟ نازی
عشق بی‌عاشق من
سردمه!
مثل یک قایق یخ کرده رو دریاچه‌ی ‌یخ، یخ کردم
عین آغاز زمین
نای: زمین؟
یه کسی ‌اسممو گفت
تو منُ صدا کردی‌ یا جیرجیرک آواز می‌خوند
من: جیرجیرک آواز می‌خوند
نازی: تشنته؟ آب می‌خوای؟
من: کاشکی ‌تشنه‌م بود
نازی: گشنته؟ نون می‌خوای؟
کاشکی ‌که گشنم بود
نازی: دندونت درد می‌کنه؟
من: سردمه
نازی: خب برو زیر لحاف
من: صد لحاف‌ام کممه
نازی: آتیشو الو کنم؟
من: می‌دونی ‌چیه نازی؟
تو سینه‌م قلبم داره یخ می‌زنه
اون وقتش توی‌سرم، کوره روشن کردن
نازی: پاتُ چرا بستی‌به تخت؟
من: پامُ بستم که اگه یه وقت زمین سقوط کنه طوری ‌نشم.
نازی: کی ‌گفته زمین می‌خواد سقوط کنه؟
من: قانون دافعه گفت
نازی: چشممو دور ببینی‌می‌ری‌ددر!
بوی‌گوگرد می‌دی!
من: هی‌هوار!
فسفرُ گوگردُ تشخیص نمی‌دن!
نازی: وای‌از اقبالم
باز بارون خیال، آسیاب ذهنتُ چرخونده؟
باز فیلسوفُ سوال
باز عارفُ سفال
باز هستیُ زوال
باز آمالُ محال
باز شاعرُ نهال
باز کودکُ خیال
کجاها رفته بودی؟
میخونه یا معبد؟
من: رنج ما قوی‌تر از مشروبه!
مِی خونه افسونه!
نازی: پس چرا چشات شبیه چشای ‌شیطونه؟
تو نگاهت یه رازی پنهونه
من نمی‌بخشم اگه، جای‌پات بی‌جای‌ پام، روی ‌جایی‌ حک بشه!
کجاها رفته بودی؟
من: هیچ کجا...
رو شعاع هستی‌ برا خودم می‌گشتم
همه چی‌برای‌من ممکن بود
تو خودت می‌بینی‌
همه چی عادی‌ بود
کاه دادم به خر
کفشامُ بردم گذاشتم تو کپر، که یهو نصف شبی، ‌سگ نبره
فرقونُ شستم که سیمان تو کفش خشک نشه
لحافو رو بچه ها پهن کردم
همه چی‌، همه چی!
همه چی‌ برای‌ من ممکن بود
کارُ تولیدُ تلاش
حرمت همسایه
می‌دونستم که سلام یعنی‌چه
می‌دونستم که زمان معناش چیه
من کیه
اون کدومه
میدونی؟
بعدش هم
گردنُ صاف کردم
خیره موندم به دور
انگاری ‌سایه‌م افتاد رو ماه
مثل یه هول
مثل یه غول
به خودم می‌گفتم من انسانم
من شعور همه‌ی آفاق هستم
می‌تونم برای ‌شیر زائو ماما بشم!
می‌تونم پلنگُ زنجیرش کنم
می‌تونم با تیشه چنارُ سرنگون کنم
می‌تونم...
بعدش هم زد به سرم که برم پشت سوال
برگردم به کودکی
تا که با چرخ خیال وصله نور بدوزم به پیراهن شب.
یه هو وسوسه شدم رفتم توی ناممکن!
نازی: تو ناممکن، فیل هوا میکردن؟
من: آره خوب ! فیل هوا !!
نازی:که می‌خواستی ‌برگردی ‌به کودکی؟
من: آره خوب، پشت سوال
نازی: کی ‌تا حالا برگشته به کودکیش؟ کِی‌؟ کجا؟
من: کِی‌؟ کجا؟
می‌خواستم، می‌خواستم اما مقدورم نشد
باید مقدورم بشه

آه!
خنده های ‌بی‌دلیل
گریه های ‌بی‌دلیل
خیره‌گی‌ها، خیره‌گی‌ها، خیره‌گی
خیره گی‌ها وُ سکوت
خیره گی‌ُ افق سرخ غروب
خیره گی‌ُ علف ترد بهار
خیره گیُ شبح کوهُ درختان در شب
خیره گیُ چرخش گردن جغد
خیره گی‌ُ بازی‌ ستاره‌ها
خنده بر جنگ بزُ گیوه پهن مادر
گریه بر هجرت یک گربه از امروز به قرنی ‌دیگر
خنده بر عرعر خر
من باید برگردم،
تا تو قبرستون ده، غش غش ریسه برم
به سگ - از شدت ذوق- ، سنگ کوچیک بزنم
توی ‌باغ خودمون انار دزدی ‌بخورم
وقتی‌که هوای ‌حلوا کردم با خدا حرف بزنم
آخه!
تنها من می‌دونم شونه چوبی ‌خواهرم کجا افتاده
کلید کهنه صندوق عجائب، لای ‌دستمال کدوم پیرزنی ‌پنهونه
راز خاموشی ‌فانوس کجاست؟
گناه پای ‌شل گاو سیاه گردن کیست
چه گلی رُ اگر پرپر بکنی ‌شیر بزت می‌خشکه،
من باید برگردم
تا به مادرم بگم:
من بودم که اون شب،
شیربرنج سحریتُ خوردم
تا به بابا بگم:
باشه باشه، نمی‌خواد کولم کنی‌!
گندوما رو تو ببر، من به دنبالت می‌آم
قول می‌دم که نشینم خونه بسازم با ریگ
دنبال مارمولکا، نرم تا اون ور کوه.
من می‌خوام برگردم به کودکی‌!!
نازی: دیگه چی؟
کمُ کسری‌نداری؟ دیگه چیزی ‌نمی‌خوای؟
من: کمکم کن نازی.
نازی: ما باید خوب بخوابیم تا بتونیم فردا، برسیم به کارمون!
اگه ما کار نکنیم چطوری‌ جورابُ شلغم بخَریم؟
من: های! آهای!
به هیچی ‌اعتماد نکن
اگه خواستی ‌از خونه بری ‌بیرون
بی‌چراغ دستیُ بی‌کلاهُ شال، بیرون نرو!
ممکنه، خورشید یهو خاموش بشه
یا اینکه سقوط کنه
یا یهو یخ بزنه.
ما چرا می‌بینیم؟
ما چرا می‌فهمیم؟
ما چرا می‌پرسیم؟
نازی: خودتو میشناسی؟
من: من خودم یک سایه‌ام.
نازی: منو چی؟ یادت می‌آم؟
من: سایه ای‌ در سایه‌ی یک سایه.
نازی: چت شده یهواَکی؟
من: چیزی‌ نیست!
تو سرم، روی‌ شاخ ممکن، بوف کور می‌خونه،
اون ورش تو جاده‌ی ناممکن برف ریز می‌باره
تو هستی‌، پیچ اضافی‌آوردم...
نمی‌دونم اون پیچ مال بوده یا نبود؟!
گمونم باز فلسفم عود کرده!
نازی: آخ خدا مرگم بده! هگلت؟
نه بابا !
هگلُ یه بار عمل کردمُ رفت پی‌کارش،
با پول گوشواره های‌ توُ عینک ته استکانی ‌خودم!
نازی: سرت خارش نداره؟ نمی‌خوای ‌شاخ در آری؟
من: مگه من کرگدنم؟
آدمی ‌چون عاقله به شاخ نیازی ‌نداره!
البته یادم هست
این که ما مستعد تبدیلیم.
نازی: نگاه کن! منُ فرشته می‌بینی؟
من: نه بابا! تو آدمی
نازی: رنگ چشمم؟
من: میشی
نازی: قد؟
من: قد یه سرو!
نازی: اصل و تبار؟
من: ایرانی.
نازی: ما چرا دماغمون پنگوله؟ رنگمون قهوه ایه، پاهامون باریکه؟
من: چون که از نژاد زرتشت هستیم.
نازی: خسته‌‎ای ‌از هیات رنگینم؟
من: نازی‌جان ....
مرغ عشق از قفسش دررفته
شیرین خانم تو حموم سونا حوصلش سر رفته
اون هم از فرهادش
تیشه‌شُ شو داده به اسمال آقا
جاش یه دیزی‌ خورده بی‌نعنا، بی‌نعناع!!
مفشُ رو گل سرخ فین می‌کنه
نازی: جواب منُ بده
خسته ای از هیات رنگینم؟
من: نه
نازی: قسم بخور
من: جان سکوت!
نازی: بی‌باکی ‌یا بزدل؟
می‌ترسی‌ از فردا؟
روز نو، روزی‌ نو؟ راه نو ، گیوه‌ی نو؟ می‌ترسی؟
من: می‌دونم!
باز داری ‌جوش می‌زنی ‌که زبونت لالِ لال، یه وقت ارسطوم نباشه.
نازی: واه واه واه...!
افاده ها طبق طبق
سگا به دورش وقُ وق
خودشو با کی‌ طاق میزنه؟!
من: خودمُ با کی ‌دارم طاق می‌زنم؟
ارسطو آدم بود، دندون داشت، تو خونش آهن بود،
مثل یک سنگ که آهن داره
هر وقت ‌که خواب کم داشت، چشماش قرمز می‌شد،
فلسفه یعنی‌رنج!
افتخاره که بگی‌ رنجورم؟
نازی: رنج یعنی ‌خورشید!
اگه خیلی ‌دلخوری ‌از اغراق، رنج یعنی‌ فانوس!
رنج یعنی ‌امکان
رنج یعنی‌ خانه
یعنی ‌شربتُ قرصُ دوا
رنج یعنی‌ یخچال
رنج یعنی‌ ماشین
سنگ چخماق بهتره یا کبریت؟
پیهسوز روشن تره یا چلچراغ؟
تلفن راحت تره یا فریاد؟
وقتی‌فهمیدم زمین، توی‌تسبیح کرات، یک دونه‌ست....
جنسش هم از خاکه
سنگش هم جور واجوره، ماهی‌ُ علف داره، بهارُ پائیز داره،
خیالم راحت شد.
دیگه وقت زایمان، نمی‌ترسم از آل
چون به بازوی ‌چپم، سُرم خون می‌زنن
نمی‌ترسم از غول
نمی‌ترسم از سل
چون که در کودکی‌ واکسینه شدم
خوش‌بختم، خیلی ‌هم خوش‌بختم.
من: کار کردن یه چیزه وُ خوش‌بختی ‌یه چیز دیگه‌س!
نازی: عاشق خرابه وُ تاریخی؟
کاروان‌های‌شتر، خمره‌های ‌کهنه، سکه‌های ‌زنگار؟
من: یعنی ‌چه این حرفا؟
نازی: شرق ذهنت، ابن خلدونت نیست؟
من: تو اصلا ویرونه می‌بینی
‌تا برای ‌سوسمارش جا تعیین بکنی؟
من گفتم ویرونه
منظورم تجزیه بود،
جای ‌سوسمارش هم تحلیلم.
حالیت نیست! مثل این که بعضی ‌چیزا حالیمه!
کهنه در برکه‌ی نو غلت می‌زنه وُ نو میشه!
نازی: قلبت بهتر از چشات می‌بینه؟
من:چی‌ چی ‌یو؟
نازی: حقیقتُ؟
من: حقیقت یه لحظه س: تفسیر یه تعبیره
نازی: نمی‌شه یه لحظه رُ کشش بدیم؟
من: کش به درد تنبون کانت می‌خوره!
کش یعنی‌سردرد!
کش یعنی‌سیگار،
کش یعنی‌تکرار،
کش یعنی ‌لیسیدن یک کاغذ بی‌مصرف که یه روزی لای‌اون
شکلات پیچیده بود.

ما چرا می‌بینیم؟
ما چرا می‌فهمیم؟
ما چرا می‌پرسیم؟

سردمه!
مثل موری‌که زیر بارون تند،
رد بوی ‌خط راه لونه‌شُ می‌جوره!
عین هستی ‌و زوال
این قدر پا پیچم نشو!
نازی: بینمون دو تا ننو میشه گذاشت.
باقلا بار بذارم هستیتُ تغییرش بدم؟
پرُُدُن معده هستی‌ رو داغون می‌کنه،
عینهو کارل ماکس که به جای‌ارزن، تخم مرغ به خورد مرغا می‌ده!
نازی: د ِ!!؟
من: جون تو !!
نازی: اگه پاتانجالیه اَلک بدم روحتُ پالایش بدی؟
من: اسب دریائی ‌روحم، تو ساحل برق میزنه عین سراب.
روح من پاکه
مثل دل تو
مثل چش سگ
مثل دست نوزاد
سردمه!!
مثل آغاز حیات گل یخ.
نازی: جشن مرگم برپاست! این هم از هم‌راهم؟
من به دنبال دوای‌خودمم، ورنه اینُ ازبرم ...
این که هر کی‌خودشه!
من: سردمه!
مثل آغاز حیات گل یخ!
نازی: چه کنم؟ ها؟ چه کنم؟
شلغمُ لبوی ‌هیچ وقت، از کجا گیر بیارم؟
برم از گینه بیسائو ، خاک بیارم بریزم روی‌سرم؟
من: خاک وطن که بهتره.....!!
توی ‌هر نیم وجبش هزار تا فامیل داریم.
سعدیُ فردوسی
نادرُ سبکتکین
لطفعلی‌خانُ رهی
سگ اصحاب کهف
گاو سامری‌ها
خر عیسای‌ مسیح
زین فرسوده‌ی رخش رستم
کفشای ‌چنگیز
خنجر اسکندر
جیگر پاره‌ی سهرابُ دل تهمینه
چرکنویس غزلای‌ حافظ
مهر بارون شسته‌ی مولانا
اشک مجنونُ مزار لیلی
صورت قرضای ‌شیخ ابوسعید
شب گلاه تاجر همسایه‌ی عطار نیشابوری
تسبیح گسسته‌ی عین القضات
قرصای ‌سر دردُ سردردُ سر ابوعلی
سکه‌های ‌حاج آمیز حاتم - آقا به تو چه-
صندوق جواهر خانم ملوک - د ِِ بیا! -
تابلوی ‌رنگ روغن استاد - به به چی‌ چی ‌شد؟-
جوهر مکتوبه‌ی مرقومه‌ی منظوره‌ی اخراج تاتار،
با ید منصوره‌ی ممدوحه‌ی شاه سلطان ابن سلطان ابن سلطان ابن سلطان
ابن سلطان ابن سلطان - وای‌خدا مرگم بده-
تراش مدادای ‌رابرت گراند
فندک اسقاطی ‌جان کندی
کاغذ لی‌لی‌پوت مارکوپولو
فتق‌بند پدر سلطان حسین
هسته خرماهای ‌سعدوقاص
استکان نعلبکی الاطروش
آخور اسبُ الاغ منصور
بی‌شمار بابای ‌شل از سگ‌دو
بی‌شمار مادر کور از گریه
بی‌شمار کودک اسهالی ‌بی‌سوت سوتک
بی‌نهایت تابوت !!
تازه جنس خاکش‌م مرغوبه،
روی ‌سر می‌چسبه، عین شاخ رو سر گاو
عین شب رو دل خاک
عین چشما وُ نگاه!
مگه با توپُ تفنگ جداش کنن.
جوهر وجود سر، ذات خاک وطنه.
سردمه !!
مثل یک سیب لهیده توی ‌یخچال سونی.
عین آمال و محال
این‌قدر پاپیچم نشو!
نازی: بینمون دوتا ننو می‌شه گذاشت....
دوست داری‌ بریم بیرون؟ یه کمی گردش بکنیم؟
همه چیُ از یاد ببریم؟
دستا رُ حلقه کنیم؟ سفارش بلال بدیم...
بغل دریاچه ها، عکس رنگی‌ بندازیم؟
قوها رُ نگا کنیم ؟
ابرا رُ ؟
یادته می‌گفتی‌:
ما شعور مطلق آفاقیم؟
چیمون از خرسای ‌قطبی ‌کم‌تره؟
من: چطوره وام بگیریمُ خرده بورژوا بشیم؟
بی‌خیال تاریخ!
بی‌خیال انسان!
بی‌خیال تشنه‌ها وُ دریا! بی‌خیال گشنه‌ها وُ صحرا!
نازی: خیلی‌خوبه خدا...
نوکرُ کلفت می‌گیریم هفده تا!
تو برای‌ نوکرات چکمه بخر
همه لباسامُ یه جا می‌دم به کلفتام.
شام که خواستی ‌بخوری‌، دستمال بزن به گردنت.
درُ دیوارُ پر از تابلو کنیم.
تابلوی‌ رودُ درخت،
تابلوی‌ فرشته‌های ‌تپلی!
هر وقت دیدم خسته ای
من موزیک باخ می‌ذارم،
درشکه سوار می‌شیم
من می‌گردم دنبال چترم.
تو منو صدا بزن: آنا کارنینا! بیا
این دستمُ اینجوری می‌گیرم
تا که میشی‌ُ ماشا ماچش کنن
بعدش هم، بشون می‌گم:
برین خونه بچه‌ها
قهوه تون سرد می‌شه‌ها!
بشتابیم ولی‌آهسته....
من: ل. تولستوی‌ با زبونی ‌که به نافش می‌رسه
تو کویر جنگُ صلح
یه گوشه نشسته وُ خربزه قاچ قاچ می‌کنه
سرش عین سردار
ریشش عین پرچم
دلش عین سایگون در اولین شب سقوط
نازی: زنده یعنی ‌زندگی‌!
این دیگه فلسفه نیست
من: از قضا فلسفه‌ی دیویده !
نازی: خوب؟ عیب و ایرادش چیه؟
من:د ِجیگر !!
هنری ‌دیوید جیب‌بره!
همه‌اش برای‌ بال و پرواز ملودرام می‌بافه تا به بشر
حالی‌ کنه، سی‌ سنت پول قرض می‌خواد،
که بره والدن پوند یه بال فرشته‌ی مرغ بخوره،
احساس بودن بکنه!
بستنی ‌لیس بزنه.
بودُ بقا اسطوره‌س
زیبائی ‌اسطوره‌س
یا که آن سرخی ‌سیب
یا که این خنجر سرخ
بنده‌ی چند تا خدا باید بشیم؟!
نازی: تو دلت تاریکه؟
توماشو نشی‌ یه وقت
بگیرن به جرم بی‌دینی
بیست و هفت سال زندونت کنن؟
ما که اوربانوس هشتم نداریم
تا که شفاعتت کنه؟
به خدا ایمان داری؟
من:خدا، تو جوونه‌ی انجیره
خدا، تو چشم پروانه‌س، وقتی‌ از روزنه‌ی پیله
اولین نگاهش به جهان می‌افته...
خدا بزرگ‌تر از توصیف انبیاس
بام ذهن آدمی‌، حیات خانه‌ی خداست،
خدا به من نزدیکه،
همین قدر که تو از من دوری!
نازی: برم؟ برم زیر آسمون
روسریمُ بردارم؟
موهامُ افشون بکنم؟
تاباهارتا مثل دود ظاهر بشه،
برامون نمایش اجرا بکنه؟
پیرمرد خوبیه، خیلی‌ هم با نمکه
یه جوری‌گریه می‌کنه، که می‌میری‌ از خنده!
من: حرف نمایشُ نزن
آرتیسته هی ‌خودشُ جر می‌ده
تا به بشر حالی ‌کنه
این همه بودُ نبود بسه دیگه
یه کمی‌ هم
به «چه بود» فکر بکنین!
اون وقتش توی ‌سالن
لیدی‌ خانم با سگش لاس می‌زنه
مادرش پشت سرش
می‌زنه به صندلی‌ که دخترش
چشم نخوره!
بعدش هم خیلی ‌یواش
زیر گوش کانگوروش غر می‌زنه
لیدیُ دیدی‌ «کافی»‌؟
شش ماهه آبستنه توله سگه بی‌عرضه.
سردمه !
مثل یه سگ که توی ‌جنگ سگی
حس بویائیش، رفته باشه از دست
عین فیلسوفُ سوال
این قدر پاپیچم نشو!
نازی: بینمون دوتا ننو می‌شه گذاشت
خوش به حال تجرید
چون که هر کس رو مدار خودشه
به خیال تو چنار، گنجشکُ می‌فهمه؟
لاک‌پشت برا میگو جشن تولد می‌گیره؟
حاجی‌ لک‌لک عاشق دختر درنا می‌شه؟
کبوتر جنازه پروانه رُ توی ‌تابوت می‌ذاره؟
تابستون، دنبال روح مگس مرده می‌ره می‌گرده؟
به بهار چه که پلنگ سر زا رفته؟
زمستون می‌شینه وُ برا ‌جغد دلتنگ
تارُ سنتور می‌زنه؟
تو عروسی‌ دو خرس، فیل عربی ‌می‌رقصه؟
گربه، کی‌ به خاطر سرُ صداش تو نیمه شب
از یه پیر مرد تنها
که دو ساعت تو سکوت فکر کرده
تا که اسم زنش یادش بیاد، عذر‌خواهی ‌کرده؟
آرزوی‌ گل نسرین اینه؟
که به جای‌گل نسرین، جوجه تیغی ‌باشه؟
من: سردمه!
مثل یک بابونه
که تو گوش تُردش، باد، هی‌ می‌خونه
« خوشگله!
سرنوشتت اینه
تو دهن پازن پیر، آب بشی
آفتابُ از یاد ببری‌، خواب بشی
فردا صبش ناغافل، یه پشکل ناب بشی
عین شاعرُ نهال، این‌قدر پاپیچم نشو!
نازی: بینمون دو تا ننو می‌شه گذاشت.

من: ما چرا می‌بینیم؟
ما چرا می‌فهمیم؟
ما چرا می‌پرسیم؟
نازی: مگس هم می‌بینه
گاو هم می‌بینه
من: می‌بینه که چی‌بشه ؟
نازی: که مگس به جای ‌قند نشینه رو منقار شونه به سر
گاو به جای‌ گوساله‌ش کره خر رُ لیس نزنه
بز بتونه از دور بزغاله‌شُ بشناسه
خیلی‌ هم خوبه که ما می‌بینیم
ورنه خوب کفشامون لنگه به لنگه می‌شد
اگه ما نمی‌دیدیم از کجا می‌فهمیدیم که سفید یعنی‌ چه ؟
که سیاه یعنی ‌چی؟
سرمون – طاق- می‌خورد به در
پامون می‌گرفت به سنگ
از کجا می‌دونستیم بوته ای‌ که زیر پامون له می‌شه
کلم یا گل سرخ؟
هندسه تو زندگی ‌کندوی ‌زنبور چشم آدمه

من: درک زیبایی‌، درک ‌زیباست
سبزی‌ سرو فقط یک سین از الفبای ‌نهاد بشری
حرمت رنگ گل از رنگ گلی ‌گم گشته ست
عطر گل، خاطره عطر کسی‌ است که نمی‌دانیم کیست
می‌آید یا رفته است؟
چشم با دیدن رودخونه جاری ‌نمی‌شه
بازی ‌زلف دلُ دست نسیم افسونه
نمی‌گنجه کهکشون در چمدون حیرت
آدمی ‌حسرت سرگردونه
ناظر هلهله‌ی بادُ علف
هیجانی‌ست بشر
در تلاش روشن باله ماهی ‌با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پیچش نور در آتش
آدمی ‌صندلی ‌سالن مرگ خودشه
چشماشُ می‌بخشه تا بفهمه که دریا آبی‌ست
دلشُ می‌بخشه تا نگاه ساده آهو را درک بکنه

سردمه!
مثل پایان زمین
عین عارفُ سفال
این‌قدر پاپیچم نشو!
نازی: بینمون دوتا ننو می‌شه گذاشت.
من: ما چرا می‌بینیم؟
ما چرا می‌فهمیم؟
ما چرا می‌پرسیم؟
نازی: گربه هم می‌فهمه
رود هم می‌فهمه
سنگ هم میفهمه
می‌گی‌نه؟
خب دم گربه رو لگد بکن
سنگُ صیقل بده وُ بوداش کن!
اگه وارونه‌ش کنی‌، شکل یه خمره می‌شه
خمره رُ خرد بکنی ‌خاک می‌شه،
خاک هم می‌فهمه، باد هم می‌فهمه
ار بخوای‌ به آشیون یه کلاغ نزدیک بشیُ
به جوجش دست بزنی ‌چشمتُ در می‌آره!
همچی‌قارقار می‌کنه
که انگاری‌دختر شاه پریون
سر هفتا دختر، یه پسر کاکل زری‌ زائیده
کز کردی ‌تو شونه‌هاتُ خودتُ می‌بینی
پرده پنجره چشاتُ
وردارُ ببین دنیا رُ ، دیدنیه
چشم ما رفتنیه!
زندگی‌ مهلت پرسیدن به ماها نمی‌ده...
من: این جهانی ‌که همش مضحکه وُ تکراره!
تکه تکه شدن دل چه تماشا داره؟
دیده‌ام دیدنی‌ دنیا را
چرخه وُ چرخش وُ پرگاره!
خیابون مهم‌تر از پاهای‌ ژان پل سارتره،
منظورم رفته وُ جای‌ رفته
چمن از نگاه پابلو نرودا جی‌تره!
منظورم سیر وُ منزل‌گه سیر.
سیستم سرگیجه کارُ حقوق
لذت جویدن وُ مزه‌ی کافکا رُ خنثی‌ کرده
منظورم غریزه وُ قانونه
تک پا رفتن همسایه واگنر، اونُ دلخور کرده
منظورم رابطه وُ دریافته!
سرویس کامل بشقابای مادام بواری
هنر آشپزیشُ لوث کرده
منظورم عاطفه وُ تکنیکه
پشت این ‌پنجره، علم
چتر شک دستشه وُ از آفتاب حرف میزنه.
با کت وارونه، در باب حواس
با کفش لنگه به لنگه، در باب جهت
با هیاهو ، در باب سکوت ، تز می‌ده
پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی‌نیست.
سردمه!
مثل یک چوب بلال، که تو قبرستون افتاده باشه
عین کودکُ خیال
این‌قدر پاپیچم نشو
نازی: بینمون دو تا ننو می‌شه گذاشت
پس چرا مورچه دونه می‌بره؟
همچی‌ تندُ تیز می‌ره که انگاری
اگه نره چرخ دنیا پنچره!
جیرجیرک برای ‌کی‌ می‌خونه؟
شب چرا تاریکه؟
ماه چرا طلائیه؟
گل چرا رنگینه؟
آفتاب‌گردون بی‌جهت می‌گرده؟
کبوتر بی‌خودی ‌می‌چرخه؟
بغ‌بغوش بی‌معناست؟
همین جوری ‌رو پارچه عکس شقایق می‌کشن؟
موشه بی‌هیچ لذتی‌ بچه می‌زاد؟
خودت گفتی‌، بعدش هم خندیدی!
ژان پل سارتر از پادگان در می‌رفت،
تا بره با سیمون خانومش شام بخوره!
شبُ روز تو گوش واگنر،
دهل نت می‌زدن؟
کافکا هیچ‌وقت نخندید؟
گل رز رُ نشناخت؟
شعاع طلائی ‌خورشیدُ درک نکرد؟
عرعر بچه همسایه‌شُ هیچ‌وقت نشنید؟
دلمون، هندونه
فکرمون، هندونه
روحمون، هندونه
با یه دست سرنوشت
یکی‌شو برداریم بسه!
بابا! اصلا به ما چه که حاجی‌ لک‌لک
عاشق دختر درنا میشه، یا نمی‌شه!
می‌گی‌ما، برای ‌روح مارُ مور
حلوا خیرات بکنیم؟
فرق ما با اونا اینه که ما فقط حرف می‌زنیم
لطف حرف هم مایه دردسره !!!
من: نازی
نازی: نازی ‌مرد
من: اون همه دویدنُ سراب
این همه درخششُ سیاه
تا کجا من اومدم
چطوری ‌برگردم؟
چه درازه سایه‌م
چه کبود پاهام
من کجا خوابم برد؟
یه چیزی‌ دستم بود! کجا از دستم رفت؟
من می‌خواهم برگردم به کودکی...
قول می‌دم که از خونه پامو بیرون نذارم
سایه‌مُ دنبال نکنم.
تلخ تلخم، مثل یک خارک سبز
سردمه وُ می‌دونم هیچ زمانی‌ دیگه خرما نمی‌شم
چه غریبم روی ‌این خوشه‌ی سرخ
من می‌خوام برگردم به کودکی!
نازی: نمی‌شه! کفش برگشت برامون کوچیکه
من: پا برهنه نمی‌شه برگردم؟
نازی: پل برگشت توان وزن ما رُ نداره،
برگشتن ممکن نیست
من: برای‌گذشتن از ناممکن، کیُ باید ببینیم؟
نازی: رویا رو
من: رویا رُ کجا زیارت بکنم؟
نازی: در عالم خواب
من: خواب به چشمام نمی‌آد!
نازی: بشمار،
تا سی‌بشمار
یکُ دو...
من: یکُ دو
نازی: سه وُ چار
من: سه وُ چار
نازی: پنجُ شیش
من: پنجُ شیش
نازی: هفتُ هشت
من: هفتُ هشت
نازی: نه وُ ده
من: نُ...هُ....دَ...

حسین پناهی

موضوعات: اشعار حسین پناهی,

برچسب ها: اشعار حسین پناهی ,

[ بازدید : 1092 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 2 آبان 1393 ] 22:23 ] [ ادمین ]

[ ]

ابله

سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه

چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی

زهره گوید که شعور همه آفاقی تو

مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی

در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را

چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی

راز در دیده نهان داری و باز از پی راز

کشتی دیده به طوفان خطر میرانی

مست از هندسه ی روشن خویشی مستی

پشت در آینه در آینهسرگردانی

بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور

هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی

لب به اسرار فروبند و میندیش به راز

ور نه از قافله مور و ملخ درمانی

حسین پناهی

موضوعات: اشعار حسین پناهی,

[ بازدید : 536 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 29 مهر 1393 ] 11:05 ] [ ادمین ]

[ ]

از اشعار ناب زنده یاد حسین پناهی

دیوونه کیه؟

عاقل کیه؟

جونور کامل کیه؟

واسطه نیار، به عزتت خمارم

حوصله‌ی هیچ کسی رو ندارم

کفر نمی‌گم، سوال دارم

یک تریلی محال دارم

تازه داره حالیم می‌شه چی‌کاره‌ام

می‌چرخم و می‌چرخونم ٬ سیاره‌ام !

تازه دیدم حرف حسابت منم

طلای نابت منم

تازه دیدم که دل دارم، بستمش !

راه دیدم نرفته بود ، رفتمش

جوونه‌ی نشکفته رو ، رستمش

ویروس که بود حالیش نبود ، هستمش

جواب زنده بودنم مرگ نبود؛

جون شما بود؟

مردن من مردن یک برگ نبود؛

تو رو به خدا بود؟

اون همه افسانه و افسون ولش؟

این دل پر خون ولش؟

دلهره‌ی گم کردن گدار مارون ولش؟

تماشای پرنده‌ها بالای کارون ولش؟

خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون ولش؟

دیوونه کیه؟

عاقل کیه؟

جونور کامل کیه؟

گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛

دویدم !

چشم فرستادی برام تا ببینم؛

که دیدم !

پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟

کنار این جوب روون معناش چیه؟

این همه راز، این همه رمز

این همه سر و اسرار معماست؟

آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟

نه والله!

مات و پریشونم کنی که چی بشه؟

نه بالله!

پریشونت نبودم؟

من ، حیرونت نبودم؟

تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه

اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه

انجیر می‌خواد دنیا بیاد،

آهن و فسفرش کمه

چشمای من آهن انجیر شدن

حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدن . . .

عمو زنجیر باف ، زنجیرتو بنازم

چشم من و انجیرتو بنازم

چشم من و انجیرتو بنازم . . .

حسین پناهی

موضوعات: اشعار حسین پناهی,

برچسب ها: حسین پناهی ,

[ بازدید : 477 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 15:17 ] [ ادمین ]

[ ]

اعتراف

اعتراف
من زنگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم


ولي از كشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!
عشق را دوست دارم


ولي از زن ها مي ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!


من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم

ولي از روزگار مي ترسم!

حسين پناهي

موضوعات: اشعار حسین پناهی,

برچسب ها: اشعار حسین پناهی ,

[ بازدید : 599 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 14:55 ] [ ادمین ]

[ ]

مهمانی مردگان

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان


نه به دستی ظرفی را چرك می كنند


نه به حرفی دلی را آلوده


تنها به شمعی قانعند


و اندكی سكوت...

حسین پناهی

موضوعات: اشعار حسین پناهی,

برچسب ها: اشعار حسین پناهی ,

[ بازدید : 524 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 14:27 ] [ ادمین ]

[ ]

شب و روز

شب در چشمان من است،

به سیاهی چشم‌هایم نگاه کن!

روز در چشمان من است،

به سفیدی چشم‌هایم نگاه کن!

شب و روز در چشمان من است،

به چشم‌هایم نگاه کن!

پلک اگر فرو بندم

جهان در ظلمت فرو خواهد رفت!

حسین پناهی

موضوعات: اشعار حسین پناهی,

[ بازدید : 495 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 14:00 ] [ ادمین ]

[ ]

قایق دریای ذهنت می شوم

ای طبیب زخمهای بی علاج

ای قرار بی قراری ها بیا

کس نمی فهمد زبانِ زخم را

ای دوای زخم کاری ها بیا !

کفش های اتشینت در بغل

باز می دانم که در خوابم هنوز

تاول دستم نشان دست توست

بی قرار وگیج و بی تابم هنوز !

من درختِ شعر نابت میشوم

سایه سارِ واژه وارسته ات

فال می گیرم خیالِ خویش را

در نگاهِ بیقرار و خسته ات !

قایق دریای ذهنت می شوم

تا کران بی کران هر نورد

گو به خشم آید همه امواج ها

جان سپر می سازم از بهر نبرد !

حسین پناهی

موضوعات: اشعار حسین پناهی,

برچسب ها: اشعار حسین پناهی ,

[ بازدید : 549 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 11:16 ] [ ادمین ]

[ ]

قدیسه ی من!

چند وقتی است آسمان هم بخیل شده است
انگار گرد مرگ را در زمین خدا پاشیده اند
اما نه
این زمین خدا نیست
زمین خدا پاک بود
آلوده اش کرده ایم.
آسمان را در جستجوی ابری کاویده ام
قدیسه ی من!
خورشید را پنهان کن و آب بیاور
برای ارواح برزخ نذری کن
شاید قبول شود و باران ببارد
زمین سوخته دلم ترک برداشته است
تو باران شو و بر من ببار
تو می توانی اشک آسمان را دربیاوری؟
شب که بخوابیم آیا دوباره صدای ترنم باران را
روی سقف خانه مان خواهیم شنید؟
بالاخره خواهد بارید
می دانم دلش خواهد سوخت به حال ماها
اما نه بهتر است بگویم باران زده است
با آمدنت باران هم راه خود را به زمین باز کرد است
شمعی روشن کن
شاید دل ارواح برزخ بسوزد و رگه ای باران بفرستند
من تنها آرزو می کنم
شاید
خنکای صبح فردا را با نم تازه باران تجربه کنم

حسین پناهی

موضوعات: اشعار حسین پناهی,

برچسب ها: اشعار حسین پناهی ,

[ بازدید : 607 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 11:34 ] [ ادمین ]

[ ]

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی..

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی..
آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند
تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!
حسین پناهی

موضوعات: اشعار حسین پناهی,

برچسب ها: اشعار حسین پناهی ,

[ بازدید : 506 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 11:10 ] [ ادمین ]

[ ]