گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

تکرار

تکرار کن
تکرار کن ، فراغت را و رهایی را
تکرار کن
خنده ی بلند شاخسار بی تاب را بر پرواز بی گاه پرنده ها
که صیادی در میان نبوده است جز باد
تکرار کن
پرنده ای را که چون اندیشه ی سپید و شاد من
جز دل ابرها
آشیان گرم هیچ باغی را نپذیرفته است
تکرار کن

نفس های شکوفه را زیر منقار سنگین مرغ بهار
تکرار کن
پرپر شدن را و شکفتن را
تکرار کن
خزان شدن را و رستن را
تکرار کن
غرور شادمانم را بر اسب بادپای چوبین
و ریزش حصار بلنمد قلعه ی مفتوح موهوم را
تکرار کن
پیشانی خونی همگنان معصوم را
تکرار کن
جاده ی گریزان را تا آستانه ی نخستین خانه شهر مه آلود
و نغمه ی دردنکن را تا گوش نخستین دختر برآن آستانه مردد
و تپش هایم را تا سینه ی آن دختر
که گلوگاهش افق روشن ستاره ای زرین بود
و اینک پروازگاه پرنده ای زرین است
تکرار کن
نفرینم را تا مفصل بالهای آن پرنده
و بشکن بالهایی را
که بر آشیان سرد بوسه های من گسترده اند
بوسه هایی که از هول پرنده ی زرین
بر گرد آشیانه ی خود
سرگردانی و دریغ آرمیدن را
به نغمه ای سوگوار تسبیح می کنند
تکرار کن
استغراق شبانه را بر دریچه ی آزاد در گذرگاه عطرهای بر بال نسیم مسافر
تکرار کن
لحظه های بازنیافتنی را
خوابگردی کودکانه را در نخستین غروب های بهار دشت
تا ساقه های شاداب
زیر پای سنگین چشم هایم خم شوند
تا رویش علف ها را
با کف پاهای عریان احساس کنم
تا تپش قلب کوچک پروانه را
بر سینه ی کرم غنچه بشنوم
تا چشم انداز احساس های گوارا را
با درنگی بی تابانه بر تجربه های دردنک
حصار رضایت کشم
تا زندگی را بپذیرم
تا به مرگ نیندیشم
تا به هیچ نیندیشم
تا اندیشه ای نداشته باشم
تکرار کن
تا اشتباه نکنم
تا بی خردانه بر لحظه ها گام نگذارم
تا ناهشیار و بی اعتنا
کنون را به فریب باغ های ناشکفته ی فردا ، آزرده نسازم
تا به افق ننگرم
و دریای جیوه را
با همه نرمی و تلاطم
زیر پای خود و پیش روی خود احساس کنم
تکرار کن و مقدر کن تا پشیمان نشوم
تا پشیمان شوم که چرا پشیمان شدم
تکرار کن
و لحظه هایی را که به گرداب حادثه پایان یافت
مقدر کن تا جویبار لحظه ها را به سوی دریای آرام حادثه ای دلپذیر کج کنم
مقدر کن تا خود حادثه ای شوم
تکرار کن
مرا تکرار کن
آمین

منوچهر آتشی

موضوعات: اشعار منوچهر آتشی,

برچسب ها: اشعار منوچهر آتشی ,

[ بازدید : 540 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:49 ] [ ادمین ]

[ ]

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوش‌داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
این‌همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا


شهریار

موضوعات: اشعار استاد شهریار,

برچسب ها: اشعار شهریار ,

[ بازدید : 542 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:44 ] [ ادمین ]

[ ]

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه
ترسم قرار و صبرم برخیزداز میانه

ترسم به نام بوسه غارت كنم لبت را
با عذر بیقراری ، این بهترین بهانه

ترسم بسوزد آخر، همراه من ترا نیز
این آتشی كه از شوق در من كشد زبانه

چون شب شوداز ایندست، اندیشه‌ای مدام است
در بركشیدنت مست، ای خواهش شبانه

ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم
برشاخه خزانم نا گه زده جوانه

ای بخت ناخوش من، شبرنگ سركش من
رام نوازش تو، بی تیغ و تازیانه

ای مرده دروجودم ، با تو هراس توفان
ای معنی رهایی!ای ساحل! ای كرانه

جانم پراز سرودی است، كز چنگ تو تراود
ای شور ای ترنم،ای شعر ای ترانه


حسین منزوی

موضوعات: اشعار حسین منزوی,

برچسب ها: اشعار منزوی ,

[ بازدید : 2463 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:41 ] [ ادمین ]

[ ]

ضیافت

من خودمم نه خاطره . منظره ام نه پنجره
من یه هوای تازه ام . نه انعکاس هنجره
میخوام سکوت کوچه رو . ترانه بارون بکنم
دلارو به ضیافت ترانه مهمون بکنم

میخوام بگم که این صدا هر چی که هست مال منه
شیشه رخوت شبو سنگ ستاره میشکنه
خونه من همینوراست . پیش شما پیاده ها
هر جا که چشم عاشقی مونده به خط جاده ها
هر جا که چشم عاشقی مونده به خط جاده ها

همنفس این وطنم . همدل دلبستگیاش
همدم دلواپسی و همقدم خستگیاش

بغض ترانه سنگیه . من ولی جنس شیشیه ام
دل رو به غربت نزدم . تیشه نخورده ریشه ام
بغض ترانه سنگیه . من ولی جنس شیشیه ام
دل رو به غربت نزدم . تیشه نخورده ریشه ام


تنها دلیل بودنم . خوندن این ترانه هاست
زخم هزار تا خاطره تو دل عاشقانه هاست
تنها دلیل بودنم . خوندن این ترانه هاست
زخم هزار تا خاطره تو دل عاشقانه هاست


یغما گلرویی

موضوعات: اشعار یغما گلرویی,

برچسب ها: اشعار یغما گلرویی ,

[ بازدید : 938 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:40 ] [ ادمین ]

[ ]

اگر همه شاعر بودن

ای گره خلوت من بهانه هجرت من
بغض بد غربت من در شب خیس گمشدن

بر گره خلوت من تو گره ای دگر مزن
یا بشکن شعر مرا یا تو به شعرم بشکن

یا بده پرواز مرا از نو بیآغاز مرا
یا بشکن شکن شکن هر چه به جا مانده ز من

شعر مرا حوصله کن درد مرا زمزمه کن
یا که بر این دهان من قفل گران تری بزن

بر گره خلوت من تو گره ای دگر مزن
یا بشکن شعر مرا یا تو به شعرم بشکن

زخم همه ستاره ها به شانه های خسته ات
به سینه میفشارمت ... تو را چه میشود وطن ؟


شهیار قنبری

موضوعات: اشعار شهریار قنبری,

برچسب ها: اشعار شهریار قنبری ,

[ بازدید : 723 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:38 ] [ ادمین ]

[ ]

نتوان گفت که این قافله وا می ماند

نتوان گفت که این قافله وا می ماند
خسته و خفته از این خیل جدا می ماند

این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنید
این سفر همره تاریخ به جا می ماند

دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغ دل سیر ز هر دام رها می ماند

می رسیم آخر و افسانه وا ماندن ما
همچو داغی به دل حادثه ها می ماند

بی صداتر ز سکوتیم ولی گاه خروش
نعرۀ ماست که در گوش شما می ماند

بروید ای دلِ‎تان نیمه! که در شیوۀ ما
مرد با هر چه ستم، هر چه بلا می ماند

محمد علی بهمنی

موضوعات: اشعار محمد علی بهمنی,

برچسب ها: اشعار محمد علی بهمنی ,

[ بازدید : 885 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:37 ] [ ادمین ]

[ ]

شبیخون جوانی

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده را مانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

شهریار

موضوعات: اشعار استاد شهریار,

برچسب ها: اشعار شهریار ,

[ بازدید : 492 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:35 ] [ ادمین ]

[ ]

روزنامه ی انقلابی

هنگامی که مسلسل به غشغشه افتاد
مرگ برابرِ من نشسته بود
ــ آن سوی میزِ کنکاشِ «چه باید کرد و چگونه» ــ
و نمونه‌های چاپخانه را اصلاح می‌کرد.

از خاطرم گذشت که: «چرا برنمی‌خیزد پس؟
مگر نه قرار است
که خون بیاید و
چرخِ چاپ را
بگرداند؟»

۱۳۶۰

احمد شاملو

موضوعات: اشعار احمد شاملو,

برچسب ها: اشعار شاملو ,

[ بازدید : 589 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:28 ] [ ادمین ]

[ ]

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی


وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی

زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی

محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی

پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی

یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی

پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی

می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد
تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی

جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
حافظ شیرازی

موضوعات: اشعار حافظ,

برچسب ها: اشعار حافظ ,

[ بازدید : 561 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:25 ] [ ادمین ]

[ ]

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه
جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم


فریدون مشیری

موضوعات: اشعار فریدون مشیری,

برچسب ها: اشعار فریدون مشیری ,

[ بازدید : 533 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:23 ] [ ادمین ]

[ ]