گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش

به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش

به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا

همین قدر توبه روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش

به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا

همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را

به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش

مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا

به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش

ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر

چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش

رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟

بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش

رهی معیری مرانم ز آستانهٔ خویش

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را

به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش

مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا

به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش

ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر

چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش

رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟

بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش

رهی معیری

موضوعات: اشعار رهی معیری,

برچسب ها: اشعار رهی معیری ,

[ بازدید : 1586 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 26 تير 1394 ] 14:05 ] [ ادمین ]

[ ]

شاهد افلاکی

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی


رهی معیری

موضوعات: اشعار رهی معیری,

برچسب ها: اشعار رهی معیری ,

[ بازدید : 734 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 30 آبان 1393 ] 14:50 ] [ ادمین ]

[ ]

تشنه ی درد


نه راحت از فلک جويم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسي چه مي‌خواهي؟ تو را خواهم تو را خواهم

نمي‌خواهم که با سردي چو گل خندم ز بيدردي
دلي چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه مي‌ريزد
من از ساقي ستم جويم من از شاهد جفا خواهم

ز شاديها گريزم در پناه نامراديها
به جاي راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم

چنان با جان من اي غم درآميزي که پنداري
تو از عالم مرا خواهي من از عالم تو را خواهم

به سوداي محالم ساغر مي خنده خواهد زد
اگر پيمانه? عيشي در اين ماتم‌سرا خواهم

نيابد تا نشان از خاک من آيينه رخساري
رهي خاکستر خود را هم‌آغوش صبا خواهم
رهی معیری

موضوعات: اشعار رهی معیری,

برچسب ها: اشعار رهی معیری ,

[ بازدید : 550 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 17 آبان 1393 ] 9:10 ] [ ادمین ]

[ ]

تمنای تو

آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست

مارا ز تو غیر از تو تمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست


رهی معیری

موضوعات: اشعار رهی معیری,

برچسب ها: اشعار رهی معیری ,

[ بازدید : 571 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 17 آبان 1393 ] 8:48 ] [ ادمین ]

[ ]

غباری در بیابانی

نه دل مفتون دلبندي نه جان مدهوش دلخواهي
نه بر مژگان من اشکي نه بر لبهاي من آهي

نه جان بي نصيبم را پيامي از دلارامي
نه شام بي فروغم را نشاني از سحرگاهي

نيابد محفلم گرمي نه از شمعي نه از جمعي
ندارد خاطرم الفت نه با مهري نه با ماهي

به ديدار اجل باشد اگر شادي کنم روزي
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهي

کيم من ؟ آرزو گم کرده اي تنها و سرگردان
نه آرامي نه اميدي نه همدردي نه همراهي

گهي افتان و خيزان چون غباري دربياباني
گهي خاموش و حيران چون نگاهي برنظرگاهي

رهي تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهي
رهی معیری

موضوعات: اشعار رهی معیری,

برچسب ها: اشعار رهی معیری ,

[ بازدید : 519 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 8 آبان 1393 ] 8:55 ] [ ادمین ]

[ ]

موی سپید

رهی بگونه چون لاله برگ غره مباش
که روزگارش چون شنبلید گرداند
گرت به فر جوانی امیدواری هاست
جهان پیر ترا نا امید گرداند
گر از دمیدن موی سپید بر سر خلق
زمانه آیت پیری پدید گرداند
دریغ و درد که مویی نماند بر سر من
که روزگار به پیری سپید گرداند

رهی معیری

موضوعات: اشعار رهی معیری,

برچسب ها: اشعار رهی معیری ,

[ بازدید : 525 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 11:16 ] [ ادمین ]

[ ]

دیدی که رسواشد دلم

دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دلم
بی آرزو عاشق شدم
با اون همه آزردگی
بر زلف او عاشق شدم
عاشق شدم
♥♥♥♥
ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من
قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود
وزرشته گیسوی خود
بازم رهاند
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
♥♥♥♥
در پیش بی دردان چرا
فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل
با یار صاحب دل کنم
وا ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
که پایان ندارد
♥♥♥♥
از گل شنیدم بوی او
مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او
در کوی جان منزل کند
وا ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
که پایان ندارد
♥♥♥♥
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم
از فتنه گردون رهی
افتادمو سرگشته چون
امواج دریا شد دلم
افتادمو سرگشته چون
امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم

رهی معیری

موضوعات: اشعار رهی معیری,

برچسب ها: اشعار رهی معیری ,

[ بازدید : 560 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 23:51 ] [ ادمین ]

[ ]

دیده‌ای ماه آفتاب فروش؟

بنگر آن ماه روی باده فروش

غیرت آفتاب و غارت هوش

جام سیمین نهاده بر کف دست

زلف زرین فکنده بر سر دوش

غمزه اش راه دل زند که بیا

نرگسش جام می دهد که بنوش

غیر آن نوش لب که مستان را

جان و دل پرورد ز چشمهٔ نوش

دیده‌ای آفتاب ماه به دست

دیده‌ای ماه آفتاب فروش؟

رهی معیری

موضوعات: اشعار رهی معیری,

برچسب ها: اشعار رهی معیری ,

[ بازدید : 543 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 10:59 ] [ ادمین ]

[ ]

خلقت زن


کیستم من دردمند ناتوانی
اسیری خسته ای افسرده جانی
تذروی آِیان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز بگویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چون من حسرت کشی نیست
بسوز سینه من آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی بروز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دلازاری بآزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونند
زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد ما را زوبه
چون تر دامن بود گل و خار از او به
حذر کن ز آن بت نسرین برودوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست
کزین بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشهها کرد
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز اواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی ودورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از ن ی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین شیوه بالا نشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری
سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب مار و دوراندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو نا استواری
ز دور آسمان نا پایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
بهدنیا در بود دنیای دیگر
ز طبع زن به غیر از شرر چه خواهی؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است؟
چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی درکتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
رباید مهر از گنجی که دانی
یکی آن شب که با گوهر فشانی
به خاک اندر نهد گنجینه خویش
دگر روزی که گنجور هوس کیش

رهی معیری

موضوعات: اشعار رهی معیری,

برچسب ها: اشعار رهی معیری ,

[ بازدید : 578 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 25 مهر 1393 ] 15:32 ] [ ادمین ]

[ ]

سـاقــی بده پیمانه ای ز آن می کـــه بی خویشم کنـــد

سـاقــی بده پیمانه ای ز آن می کـــه بی خویشم کنـــد
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان مــی کـــه در شبهـــای غـــم بـارد فــروغ صبحـــــدم
غافل کنـد از بیش و کم فارغ ز تشویشم کنـد
نــور سحــرگـــاهی دهــد فیضی کـــه می خواهی دهدش
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
ســـــوزد مــــــرا ســـــازد مــــــرا در آتـــش انــدازد مــــرا
وز من رهــا سازد مــــرا بیگانه از خویشم کند
بستانــد ای ســـرو سهـــی! سودای هستــی از رهی
یغما کنـد اندیشـه را دور از بـــد اندیشــم کند

رهی معیری

موضوعات: اشعار رهی معیری,

[ بازدید : 602 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 25 مهر 1393 ] 0:04 ] [ ادمین ]

[ ]