گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

چشم های تو سرچشمه دریاهاست

Image result for ‫تصویر احمد شاملو‬‎

در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریکی ِ شب ها دلم صدایت کرد و

تو با طنین صدایم به سویم آمدی
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
برای تنم با تنت آواز خواندی
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانم را بازیافتم

در من
شک لانه کرده بود
دستهای تو
چون چشمه ای به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره‌ی سالهای نخستین به خواب رفتم
در دامانت -که گهواره رویاهایم بود -
و لبخند آن زمان به لب هایم برگشت
با تنت برایم لالا گفتی
چشمهای تو با من بود
و من چشمهایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بود
بدی تاریکی‌ست
شب ها جنایتکارند
ای دل آویز من، ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم

صدایت می زنم

گوش بده قلبم صدایت می زند
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم
از پنجره های دلم
به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره، آفتابی‌ست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه دریاهاست.

احمد شاملو

موضوعات: اشعار احمد شاملو,

برچسب ها: اشعار شاملو ,

[ بازدید : 1238 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 3 فروردين 1394 ] 10:52 ] [ ادمین ]

[ ]

روزنامه ی انقلابی

هنگامی که مسلسل به غشغشه افتاد
مرگ برابرِ من نشسته بود
ــ آن سوی میزِ کنکاشِ «چه باید کرد و چگونه» ــ
و نمونه‌های چاپخانه را اصلاح می‌کرد.

از خاطرم گذشت که: «چرا برنمی‌خیزد پس؟
مگر نه قرار است
که خون بیاید و
چرخِ چاپ را
بگرداند؟»

۱۳۶۰

احمد شاملو

موضوعات: اشعار احمد شاملو,

برچسب ها: اشعار شاملو ,

[ بازدید : 592 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:28 ] [ ادمین ]

[ ]

در آمیختن

مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.

از بهار
حظّ ِ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.


از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسۀ ناسیراب.


برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم، ــ
که بی شائبه حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن می خواهم.


احمد شاملو

موضوعات: اشعار احمد شاملو,

برچسب ها: اشعار شاملو ,

[ بازدید : 607 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 24 آبان 1393 ] 22:42 ] [ ادمین ]

[ ]

برای خون و ماتیک


-«این بازوان اوست
با داغ های بوسه بسیارها گناه اش
وینک خلیج ژرف نگاه اش
کاندر کبود مردمک بی حیای آن
فانوس صد تمنا گُنگ و نگفتنی
با شعله لجاج و شکیبائی
میسوزد.
وین، چشمه سار جادویی تشنگی فزاست
این چشمه ی عطش
که بر او هر دم
حرص تلاش گرم هم آغوشی
تب خاله های رسوایی
می آورد به بار.


شور هزار مستی ناسیراب
مهتاب های گرم شراب آلود
آوازهای می زده بی رنگ
با گونه های اوست،
رقص هزار عشوۀ دردانگیز
با ساق های زندۀ مرمرتراش او.

گنج عظیم هستی و لذت را
پنهان به زیر دامن خود دارد
و اژدهای شرم را
افسون اشتها و عطش
از گنج بی دریغ اش می راند...»

بگذار این چنین بشناسد مرد
در روزگار ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آن که رنگ را
در گونه های زرد تو می باید جوید، برادرم!
در گونه های زرد تو
وندر
این شانه برهنه خون مرده،
از همچو خود ضعیفی
مضراب تازیانه به تن خورده،
بار گران خفّت روح اش را
بر شانه های زخم تن اش برده!
حال آن که بی گمان
در زخم های گرم بخارآلود
سرخی شکفته تر به نظر می زند ز سرخی لب ها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگ سیاه زندگی دردناک ما
برجسته تر به چشم خدایان
تصویر می شود...





هی!
شاعر!
هی!
سرخی، سرخی ست:
لب ها و زخم ها!
لیکن لبان یار تو را خنده هر زمان
دندان نما کند،
زان پیش تر که بیند آن را
چشم علیل تو
چون«رشته یی ز لولو تر، بر گُل انار»-
آید یکی جراحت خونین مرا به چشم
کاندر میان آن
پیداست استخوان؛

زیرا که دوستان مرا
زان پیشتر که هیتلر-قصابِ«آوش ویتس»
در کوره های مرگ بسوزاند،
هم گام دیگرش
بسیار شیشه ها
از صمغِ سرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یار تو، لب های یار تو!





بگذار عشق تو
در شعر تو بگرید...

بگذار درد من
در شعر من بخندد...

بگذار سرخ خواهرِ هم زادِ زخم ها و لبان باد!
زیرا لبان سرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخم های سرخ
وین زخم های سرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبان سرخ;
وندر لجاج ظلمت این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تاب ناک
چشمان زنده یی
چون زهره ئی به تارک تاریک گرگ و میش
چون گرم ساز امیدی در نغمه های من!





بگذار عشق این سان
مرداروار در دل تابوت شعر تو
-تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی -
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لاف زن
بی شرم تر خدای همه شاعران بدان!


لیکن من (این حرام،
این ظلم زاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بی هیچ ادعا
زنجیر می نهم!
فرمان به پاره کردن این تومار می دهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخره خدا را
با سر
درون آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهم اش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...





بگذار شعر ما و تو
باشد
تصویرکار چهره ی پایان پذیرها:
تصویرکار سرخی لب های دختران
تصویرکار سرخی زخم برادران!
و نیز شعر من
یک بار لااقل
تصویرکار واقعی چهره شما
دلقکان
دریوزه گان
"شاعران!"

1329

احمد شاملو

موضوعات: اشعار احمد شاملو,

برچسب ها: اشعار شاملو ,

[ بازدید : 693 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 17 آبان 1393 ] 9:05 ] [ ادمین ]

[ ]

از عموهایت

نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر سایه بام کوچکش
به خاطر ترانه ای
کوچک تر از دست های تو
نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن تر از چشم های تو
نه به خاطر دیوارها به خاطر یک چپر
نه به خاطر همه انسان ها به خاطر نوزاد دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا به خاطر خانه تو
به خاطر یقین کوچکت


که انسان دنیایی است
به خاطر آرزوی یک لحظه من که پیش تو باشم
به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگ من
و لب های بزرگ من
بر گونه های بی گناه تو
به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببینی
به خاطر یک سرود
به خاطر یک قصه در سردترین شب ها تاریک ترین شب ها
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ


به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند، نه به خاطر شاهراه های دوردست
به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر نجار سپید ابر در آسمان بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چیز کوچک هر چیز پاک بر خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را می گویم
از مرتضی سخن می گویم.

۱۳۳۴

احمد شاملو

موضوعات: اشعار احمد شاملو,

برچسب ها: اشعار شاملو ,

[ بازدید : 517 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 8 آبان 1393 ] 8:59 ] [ ادمین ]

[ ]

نوبت ملاحان

و چون نوبتِ ملاحانِ ما فرا رسد
آن خونریزِ بیدادگر
در جزیره‌ی مغناتیس
بر دو پای
استوار بایستد
زخمِ آخرین را
خنجری برهنه به دندانش.


پس دریا
به بانگی خاموش
ایشان را آواز دردهد.

ملاحان
از زیباترینِ دختران
دست بازدارند
و در بالاخانه‌های محقرِ میکده بارانداز
به خود رها کنند،
خوابگردوار
در زورق‌های زنگار
پارو بردارند.
و به جانبِ میعادِ مقدّرِ ظلمت
شتاب کنند.

آذرِ ۱۳۵۷
لندن


احمد شاملو

موضوعات: اشعار احمد شاملو,

برچسب ها: اشعار شاملو ,

[ بازدید : 647 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 8 آبان 1393 ] 8:50 ] [ ادمین ]

[ ]

قصیده‌ بامدادی

رود قصیده‌ بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می‌کند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می‌شود.
و اکنون سپیده‌ دمی که شعله‌ چراغ مرا
در طاقچه بی‌رنگ می‌کند
تا مرغکان بومی‌ رنگ را
در بوته‌های قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می‌شود.


اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوه‌ای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می‌کند
هم از آن‌گونه
که خدای
بنده را.
همG برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقره‌ انگشتانت می‌سوزد
و زلالی‌ چشمه‌ ساران
از باران و خورشید تو سیراب می‌شود.

زیباترین حرفت را بگو
شکنجG پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه‌ای بیهوده می‌خوانید.-
چراکه ترانه‌ ما
ترانه‌ بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم
از معبر فریادها و حماسه‌ها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم‌تر نبوده است
که قلب‌ات
چون پروانه‌ای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره‌ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی‌ تو میوه‌ حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش‌بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه‌ غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه‌ خورشید در پیراهن توست،
پیروزی‌ عشق نصیب تو باد!

از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.

احمد شاملو

موضوعات: اشعار احمد شاملو,

برچسب ها: اشعار شاملو ,

[ بازدید : 639 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 12:00 ] [ ادمین ]

[ ]

قصیده‌ بامدادی

رود قصیده‌ بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می‌کند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می‌شود.
و اکنون سپیده‌ دمی که شعله‌ چراغ مرا
در طاقچه بی‌رنگ می‌کند
تا مرغکان بومی‌ رنگ را
در بوته‌های قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می‌شود.


اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوه‌ای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می‌کند
هم از آن‌گونه
که خدای
بنده را.
همG برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقره‌ انگشتانت می‌سوزد
و زلالی‌ چشمه‌ ساران
از باران و خورشید تو سیراب می‌شود.

زیباترین حرفت را بگو
شکنجG پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه‌ای بیهوده می‌خوانید.-
چراکه ترانه‌ ما
ترانه‌ بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم
از معبر فریادها و حماسه‌ها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم‌تر نبوده است
که قلب‌ات
چون پروانه‌ای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره‌ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی‌ تو میوه‌ حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش‌بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه‌ غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه‌ خورشید در پیراهن توست،
پیروزی‌ عشق نصیب تو باد!

از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.

احمد شاملو

موضوعات: اشعار احمد شاملو,

برچسب ها: اشعار شاملو ,

[ بازدید : 927 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 12:00 ] [ ادمین ]

[ ]

راه
در سکوتِ خشم
به جلو خزید
و در قلبِ هر رهگذر
غنچه‌ی پژمرده‌یی شکفت:

«ـ برادرهای یک بطن!
یک آفتابِ دیگر را
پیش از طلوعِ روزِ بزرگش
خاموش
کرده‌اند!»


و لالای مادران
بر گاه‌واره‌های جنبانِ افسانه
پَرپَر شد:

«ـ ده سال شکفت و
باغش باز
غنچه بود.

پایش را
چون نهالی
در باغ‌های آهنِ یک کُند
کاشتند.

مانندِ دانه‌یی
به زندانِ گُل‌خانه‌یی
قلبِ سرخِ ستاره‌یی‌اش را
محبوس داشتند.
و از غنچۀ او خورشیدی شکفت
تا
طلوع نکرده
بخُسبد
چرا که ستاره‌ی بنفشی طالع می‌شد
از خورشیدِ هزاران هزار غنچه چُنُو.
و سرودِ مادران را شنید
که بر گهواره‌های جنبان
دعا می‌خوانند
و کودکان را بیدار می‌کنند
تا به ستاره‌یی که طالع می‌شود
و مزرعه‌ی بردگان را روشن می‌کند
سلام
بگویند.
و دعا و درود را شنید
از مادران و از شیرخوارگان؛
و ناشکفته
در جامه‌ی غنچه‌ی خود
غروب کرد
تا خونِ آفتاب‌های قلبِ ده‌ساله‌اش
ستاره‌ی ارغوانی را
پُرنورتر کند.»





وقتی که نخستین بارانِ پاییز
عطشِ زمینِ خاکستر را نوشید
و پنجره‌ی بزرگِ آفتابِ ارغوانی
به مزرعه‌ی بردگان گشود
تا آفتاب‌گردان‌های پیشرس به‌پا خیزند،

برادرهای هم‌تصویر!
برای یک آفتابِ دیگر
پیش از طلوعِ روزِ بزرگش
گریستیم.

مهر ۱۳۳۰

احمد شاملو

موضوعات: اشعار احمد شاملو,

برچسب ها: اشعار احمد شاملو ,

[ بازدید : 502 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 11:47 ] [ ادمین ]

[ ]

قصه ی دختران ننه دریا

یکی بود یکی نبود.

جز خدا هیچی نبود
زیرِ این تاقِ کبود،
نه ستاره
نه سرود.

عموصحرا، تُپُلی
با دو تا لُپِ گُلی
پا و دستش کوچولو
ریش و روحش دوقلو
چپقش خالی و سرد
دلکش دریای درد،
دَرِ باغو بسّه بود
دَمِ باغ نشسّه بود:

«ــ عموصحرا! پسرات کو؟»
«ــ لبِ دریان پسرام.
دخترای ننه‌دریا رو خاطرخوان پسرام.
طفلیا، تنگِ غلاغ‌پر، پاکِشون
خسته و مرده، میان
از سرِ مزرعه‌شون.
تنِشون خسّه‌ی کار
دلِشون مُرده‌ی زار
دسّاشون پینه‌تَرَک
لباساشون نمدک
پاهاشون لُخت و پتی
کج‌کلاشون نمدی،
می‌شینن با دلِ تنگ
لبِ دریا سرِ سنگ.

طفلیا شب تا سحر گریه‌کنون
خوابو از چشمِ به‌دردوخته‌شون پس می‌رونن
توی دریایِ نمور
می‌ریزن اشکای شور
می‌خونن ــ آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز می‌خونن! ــ:

«ــ دخترای ننه‌دریا! کومه‌مون سرد و سیاس
چشِ امیدِمون اول به خدا، بعد به شماس.

کوره‌ها سرد شدن
سبزه‌ها زرد شدن
خنده‌ها درد شدن.

از سرِ تپه، شبا
شیهه‌ی اسبای گاری نمیاد،
از دلِ بیشه، غروب
چهچهِ سار و قناری نمیاد،

دیگه از شهرِ سرود
تک‌سواری نمیاد.

دیگه مهتاب نمیاد
کرمِ شب‌تاب نمیاد.
برکت از کومه رفت
رستم از شانومه رفت:

تو هوا وقتی که برق می‌جّه و بارون می‌کنه
کمونِ رنگه‌به‌رنگش دیگه بیرون نمیاد،
رو زمین وقتی که دیب دنیارو پُرخون می‌کنه
سوارِ رخشِ قشنگش دیگه میدون نمیاد.

شبا شب نیس دیگه، یخدونِ غمه
عنکبوتای سیا شب تو هوا تار می‌تنه.

دیگه شب مرواری‌دوزون نمی‌شه
آسمون مثلِ قدیم شب‌ها چراغون نمی‌شه.
غصه‌ی کوچیکِ سردی مثِ اشک ــ
جای هر ستاره سوسو می‌زنه،
سرِ هر شاخه‌ی خشک
از سحر تا دلِ شب جغده که هوهو می‌زنه.

دلا از غصه سیاس
آخه پس خونه‌ی خورشید کجاس؟

قفله؟ وازش می‌کنیم!
قهره؟ نازش می‌کنیم!
می‌کِشیم منتِشو
می‌خریم همتِشو!

مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکیِ شب تن نمی‌ده
موشِ کورم که می‌گن دشمنِ نوره، به تیغِ تاریکی گردن نمی‌ده!

دخترای ننه‌دریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیلِشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثلِ قدیم عاشق و شیدا نمی‌شه
تو کتابم دیگه اونجور چیزا پیدا نمی‌شه.

دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار می‌کنه مُرده‌س و گور.

نه امیدی ــ چه امیدی؟ به‌خدا حیفِ امید! ــ
نه چراغی ــ چه چراغی؟ چیزِ خوبی می‌شه دید؟ ــ
نه سلامی ــ چه سلامی؟ همه خون‌تشنه‌ی هم! ــ
نه نشاطی ــ چه نشاطی؟ مگه راهش می‌ده غم؟ ــ:

داش آکل، مردِ لوتی،
ته خندق تو قوتی!
توی باغِ بی‌بی‌جون
جم‌جمک، بلگِ خزون!

دیگه دِه مثلِ قدیم نیس که از آب دُر می‌گرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر می‌گرفت:

آب به چشمه! حالا رعیت سرِ آب خون می‌کنه
واسه چار چیکه‌ی آب، چل‌تا رو بی‌جون می‌کنه.
نعشا می‌گندن و می‌پوسن و شالی می‌سوزه
پای دار، قاتلِ بیچاره همونجور تو هوا چِش می‌دوزه

ــ «چی می‌جوره تو هوا؟
رفته تو فکرِ خدا؟...»

ــ «نه برادر! تو نخِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوکِ نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!».

دخترای ننه‌دریا! دلِمون سرد و سیاس
چِشِ امیدمون اول به خدا بعد به شماس.

اَزَتون پوستِ پیازی نمی‌خایم
خودِتون بسِمونین، بقچه جاهازی نمی‌خایم.
چادرِ یزدی و پاچین نداریم
زیرِ پامون حصیره، قالیچه و قارچین نداریم.

بذارین برکتِ جادوی شما
دِهِ ویرونه رو آباد کنه
شبنمِ موی شما
جیگرِ تشنه‌مونو شاد کنه
شادی از بوی شما مَس شه همینجا بمونه
غم، بره گریه‌کنون، خونه‌ی غم جابمونه...»



پسرای عموصحرا، لبِ دریای کبود
زیرِ ابر و مه و دود
شبو از رازِ سیا پُر می‌کنن،
توی دریای نمور
می‌ریزن اشکای شور
کاسه‌ی دریارو پُردُر می‌کنن.

دخترای ننه‌دریا، تَهِ آب
می‌شینن مست و خراب.

نیمه‌عُریون تنِشون
خزه‌ها پیرهنِشون
تنِشون هُرمِ سراب
خنده‌شون غُل‌غُلِ آب
لبِشون تُنگِ نمک
وصلِشون خنده‌ی شک
دلِشون دریای خون،
پای دیفارِ خزه
می‌خونن ضجه‌کنون:

«ــ پسرای عموصحرا لبِتون کاسه‌نبات
صدتا هجرون واسه یه وصلِ شما خمس و زکات!
دریا از اشکِ شما شور شد و رفت
بختِمون از دَمِ در دور شد و رفت.
رازِ عشقو سرِ صحرا نریزین
اشکِتون شوره، تو دریا نریزین!
اگه آب شور بشه، دریا به زمین دَس نمی‌ده
ننه‌دریام دیگه مارو به شما پس نمی‌ده.
دیگه اونوَخ تا قیامت دلِ ما گنجِ غمه
اگه تا عمر داریم گریه کنیم، باز کمه.
پرده زنبوریِ دریا می‌شه بُرجِ غمِ‌مون
عشقِتون دق می‌شه، تا حشر می‌شه هم‌دَمِ‌مون!»



مگه دیفارِ خزه موش نداره؟
مگه موش گوش نداره؟ ــ

موشِ دیفار، ننه‌دریا رو خبردار می‌کنه:
ننه‌دریا، کج و کوج
بددل و لوس و لجوج،
جادو در کار می‌کنه. ــ
تا صداشون نرسه
لبِ دریای خزه،
از لجِش، غیه‌کشون ابرا رو بیدار می‌کنه:

اسبای ابرِ سیا
تو هوا شیهه‌کشون،
بشکه‌ی خالیِ رعد
روی بومِ آسمون.
آسمون، غرومب غرومب!
طبلِ آتیش، دودودومب!
نعره‌ی موجِ بلا
می‌ره تا عرشِ خدا؛
صخره‌ها از خوشی فریاد می‌زنن.
دخترا از دلِ آب داد می‌زنن:

«ــ پسرایِ عموصحرا!
دلِ ما پیشِ شماس.
نکنه فکر کنین
حقه زیرِ سرِ ماس:
ننه‌دریای حسود
کرده این آتش و دود!»



پسرا، حیف! که جز نعره و دل‌ریسه‌ی باد
هیچ صدای دیگه‌یی
به گوشاشون نمیاد! ــ
غمِشون سنگِ صبور
کج‌کلاشون نمدک
نگاشون خسته و دور
دلِشون غصه‌تَرَک،
تو سیاهی، سوت و کور
گوش می‌دن به موجِ سرد
می‌ریزن اشکای شور
توی دریای نمور...



جُم جُمَک برقِ بلا
طبلِ آتیش تو هوا!
خیزخیزک موجِ عبوس
تا دَمِ عرشِ خدا!
نه ستاره نه سرود
لبِ دریای حسود،
زیرِ این تاقِ کبود
جز خدا هیچی نبود
جز خدا هیچی نبود!

احمد شاملو

موضوعات: اشعار احمد شاملو,

برچسب ها: اشعار احمد شاملو ,

[ بازدید : 576 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 آبان 1393 ] 22:39 ] [ ادمین ]

[ ]