گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

سفره دل

گلي جان سفره دل را
برايت پهن خواهم کرد
گلي جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز


و گرنه من برايت شعرهاي ناب خواهم خواند
در اينجا وقت گل گفتن
زمان گل شنفتن نيست
نهان در آستين همسخن ماري


درون هر سخن خاري ست

گلي جان در شگفتم از تو و اين پاکي روشن
شگفتي نيست ؟
که نيلوفر چنين شاداب در مرداب مي رويد ؟
از اينجا تا مصيبت راه دوري نيست


از اينجا تا مصيبت سنگ سنگش
قصه تلخ جدائي ها
سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنائي هاست
از اينجا تا حديث مهرباني راه دشواري ست
بيابان تا بيابانش پر از درد است
مرا سنگ صبوري نيست

گلي جان با توام
سنگ صبورم باش


شبم را روشنائي بخش
گلي ، درياي نورم باش

حمید مصدق

موضوعات: اشعار حمید مصدق,

برچسب ها: اشعار حمید مصدق ,

[ بازدید : 589 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 7 ارديبهشت 1394 ] 21:05 ] [ ادمین ]

[ ]

سفره دل


نتیجه تصویری برای تصویر حمید مصدق

گلي جان سفره دل را

برايت پهن خواهم کرد
گلي جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز


و گرنه من برايت شعرهاي ناب خواهم خواند
در اينجا وقت گل گفتن
زمان گل شنفتن نيست
نهان در آستين همسخن ماري


درون هر سخن خاري ست

گلي جان در شگفتم از تو و اين پاکي روشن
شگفتي نيست ؟
که نيلوفر چنين شاداب در مرداب مي رويد ؟
از اينجا تا مصيبت راه دوري نيست


از اينجا تا مصيبت سنگ سنگش
قصه تلخ جدائي ها
سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنائي هاست
از اينجا تا حديث مهرباني راه دشواري ست
بيابان تا بيابانش پر از درد است
مرا سنگ صبوري نيست

گلي جان با توام
سنگ صبورم باش


شبم را روشنائي بخش
گلي ، درياي نورم باش

حمید مصدق

موضوعات: اشعار حمید مصدق,

برچسب ها: اشعار حمید مصدق ,

[ بازدید : 772 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 24 فروردين 1394 ] 8:15 ] [ ادمین ]

[ ]

دلم برای کسی تنگ است

Image result for ‫تصویر حمید مصدق‬‎

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گلهای باغ می آورد

و گیسوان بلندش را

به بادها می داد

و دستهای سپیدش را

به آب می بخشید

دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی را

- نثار من می کرد

دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین شمال

و در جنوب ترین جنوب

همیشه در همه جا

- آه با که بتوان گفت

که بود با من و

- پیوسته نیز بی من بود

و کار من ز فراقش فغان و شیون بود

کسی که بی من ماند

کسی که بی من نیست

کسی ...

-دگر کافی ست

حمید مصدق

موضوعات: اشعار حمید مصدق,

برچسب ها: اشعار حمید مصدق ,

[ بازدید : 579 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 3 فروردين 1394 ] 10:48 ] [ ادمین ]

[ ]

وای ، باران

ابر خاكستری بی باران پوشانده

آسمان را یكسر

ابر خاكستری بی باران دلگیر است

و سكوت تو پس پرده ی خاكستری سرد كدورت

افسوس سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست

اما

تلخی سرد كدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاكستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای ، باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

خواب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

كه در آن دولت خاموشیهاست

من شكوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی كه به من می گوید :

"گر چه شب تاریك است

دل قوی دار ، سحر نزدیك است "

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق

می گشاید پر و بال

حمید مصدق

موضوعات: اشعار حمید مصدق,

برچسب ها: اشعارحمید مصدق ,

[ بازدید : 466 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 22 بهمن 1393 ] 13:33 ] [ ادمین ]

[ ]

سپاه درم

آئینه ی دلم زچه زنگار غم گرفت؟

تار امیدها همه پود الم گرفت

گفتم: مرا نیاز به نازش نمانده است

فرصت طلب رسید و سخن مغتنم گرفت

او را که با سخن به دلش ره نبرده ام

از ره رسیده ای به سپاه درم گرفت

اشک از غرور گرچه ز چشمان من نریخت

هنگام رفتنش نگهم رنگ نم گرفت

یک عمر گشتم از پی آن عمر جاودان

گشت زمانه، عمر مرا دم به دم گرفت

نازم بدان نگاه که او با اشاره ای

نام مرا ز دفتر هستی قلم گرفت

من با که گویم این غم بسیار کو مرا

در خیل کشتگان رخش دست کم گرفت

برگرد ای امید زکف رفته تا به کی

هر شب فغان کنم که خدایا، دلم گرفت

در سینه ام نهال غمش را نشاند عشق

باری گرفت شاخ غم و خوب هم گرفت

تا بگذرد ز کوه غم عشق او حمید

دستی شکسته داشت به پای قلم گرفت

حمید مصدق

موضوعات: اشعار حمید مصدق,

برچسب ها: اشعار حمید مصدق ,

[ بازدید : 516 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 29 مهر 1393 ] 22:57 ] [ ادمین ]

[ ]

قصیده آبی ، خاکستری ، سیاه

در شبان غم تنهايي خويش،

عابد چشم سخنگوي توام .

من در اين تاريكي،

من در اين تيره شب جانفرسا،

زائر ظلمت گيسوي توام .

شكن گيسوي تو،

موج درياي خيال .

كاش با زورق انديشه شبي،

از شط گيسوي مواج تو، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم .

كاش بر اين شط مواج سياه،

همه عمر سفر مي كردم .

*****

...

واي، باران؛

باران؛

شيشه پنجره را باران شست .

از اهل دل من اما،

- چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربي رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

مي پرد مرغ نگاهم تا دور،

واي، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

*****

خواب روياي فراموشيهاست !

خواب را دريابم،

كه در آن دولت خواموشيهاست .

من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم،

و ندايي كه به من ميگويد :

« گر چه شب تاريك است

« دل قوي دار،

سحر نزديك است

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن مي بيند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبي،

- پر مرغان صداقت آبي ست -

ديده در آينه صبح تو را مي بيند .

از گريبان تو صبح صادق،

مي گشايد پرو بال .

تو گل سرخ مني

تو گل ياسمني

تو چنان شبنم پاك سحري ؟

- نه؟

از آن پاكتري .

تو بهاري ؟

- نه،

- بهاران از توست .

از تو مي گيرد وام،

هر بهار اينهمه زيبايي را .

هوس باغ و بهارانم نيست

اي بهين باغ و بهارانم تو !

*****

...

در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!

كاروانهاي فرومانده خواب از چشمت بيرون كن !

باز كن پنجره را !

تو اگر باز كني پنجره را،

من نشان خواهم داد ،

به تو زيبايي را .

بگذر از زيور و آراستگي

من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد

كه در آن شوكت پيراستگي

چه صفايي دارد

آري از سادگيش،

چون تراويدن مهتاب به شب

مهر از آن مي بارد .

باز كن پنجره را

من تو را خواهم برد؛

به عروسي عروسكهاي

كودك خواهر خويش؛

كه در آن مجلس جشن

صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس .

صحبت از سادگي و كودكي است .

چهره اي نيست عبوس .

كودك خواهر من،

امپراتوري پر وسعت خود را هر روز،

شوكتي مي بخشد .

كودك خواهر من نام تو را مي داند

نام تو را ميخواند !

- گل قاصد آيا

با تو اين قصه خوش خواهد گفت ؟! -

باز كن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حيات،

آب اين رود به سر چشمه نمي گردد باز؛

بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز .

باز كن پنجره را ! -

- صبح دميد ! .

*****

...

گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت

يادگاران تواند .

رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوكواران تواند .

در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد

رفته اي اينك، اما آيا

باز بر مي گردي ؟

چه تمناي محالي دارم

خنده ام مي گيرد !

*****

...

و چه روياهايي !

كه تبه گشت و گذشت .

و چه پيوند صميميتها،

كه به آساني يك رشته گسست .

چه اميدي، چه اميد ؟

چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد .

دل من مي سوزد،

كه قناريها را پر بستند .

كه پر پاك پرستوها را بشكستند .

و كبوترها را

- آه، كبوترها را ...

و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد.

*****

در ميان من و تو فاصله هاست .

گاه مي انديشم ،

- مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري !

تو توانايي بخشش داري .

دستاي تو توانايي آن را دارد ؛

- كه مرا،

زندگاني بخشد .

چشمهاي تو به من مي بخشد

شور عشق و مستي

و تو چون مصرع شعري زيبا،

سطر برجسته اي از زندگاني من هستي.

*****

...

من به بي ساماني،

باد را مي مانم .

من به سرگرداني،

ابر را مي مانم.

من به آراستگي خنديدم .

من ژوليده به آراستگي خنديدم .

- سنگ طفلي، اما،

خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت .

قصه بي سر و ساماني من،

باد با برگ درختان مي گفت .

باد با من مي گفت :

« چه تهي دستي، مَرد!

ابرباورميكرد.

*****

من در آيينه رخ خود ديدم

وبه تو حق دادم.

آه مي بينم، مي بينم

تو به اندازه تنهايي من خوشبختي

من به اندازه زيبايي تو غمگينم

*****

...

بي تو در مي يابم،

چون چناران كهن

از درون تلخي واريزم را.

كاهش جان من اين شعر من است .

آرزو مي كردم،

كه تو خواننده شعرم باشي .

- راستي شعر مرا مي خواني ؟ -

نه، دريغا، هرگز،

باورم نيست كه خواننده شعرم باشي .

- كاشكي شعر مرا مي خواندي ! -

*****

...

گاه مي انديشم،

خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟

آن زمان كه خبر مرگ مرا

از كسي مي شنوي، روي تو را

كاشكي مي ديدم .

شانه بالا زدنت را،

- بي قيد -

و تكان دادن دستت كه،

- مهم نيست زياد -

و تكان دادن سر را كه،

- عجيب ! عاقبت مرد ؟

- افسوس !

- كاشكي مي ديدم !

من به خود مي گويم :

« چه كسي باور كرد

« جنگل جان مرا

« آتش عشق تو خاكستر كرد ؟

*****

...

با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها،

با تو اكنون چه فراموشيهاست .

چه كسي مي خواهد

من و تو ما نشويم

خانه اش ويران باد !

من اگر ما نشوم، تنهايم

تو اگر ما نشوي،

- خويشتني

از كجا كه من و تو

شور يكپارچگي را در شرق

باز بر پا نكنيم

از كجا كه من و تو

مشت رسوايان را وا نكنيم .

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه بر مي خيزند

من اگر بنشينم

تو اگر بنشيني

چه كسي برخيزد ؟

چه كسي با دشمن بستيزد ؟

چه كسي

پنجه در پنجه هر دشمن دون

- آويزد

*****

دشتها نام تو را مي گويند .

كوهها شعر مرا مي خوانند .

كوه بايد شد و ماند،

رود بايد شد و رفت،

دشت بايد شد و خواند .

در من اين جلوه اندوه ز چيست ؟

در تو اين قصه پرهيز - كه چه ؟

در من اين شعله عصيان نياز،

در تو دمسردي پاييز - كه چه ؟

حرف را بايد زد !

درد را بايد گفت !

سخن از مهر من و جور تو نيست .

سخن از

متلاشي شدن دوستي است ،

و عبث بودن پندار سرور آور مهر

...

*****

سينه ام آينه اي ست،

با غباري از غم .

تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار .

...

من چه مي گويم،آه ...

با تو اكنون چه فراموشيها؛

با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست .

تو مپندار كه خاموشي من،

هست برهان فراموشي من .

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه برمي خيزند

حمید مصدق

موضوعات: اشعار حمید مصدق,

[ بازدید : 478 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 25 مهر 1393 ] 14:24 ] [ ادمین ]

[ ]

باغچه ی کوچک ما سیب نداشت

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز ...
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان٬ غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!


حمید مصدق

موضوعات: اشعار حمید مصدق,

[ بازدید : 481 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 24 مهر 1393 ] 23:51 ] [ ادمین ]

[ ]

آتش عشق

مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر و ناتوان بگذار و بگذر

چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذر

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر

مرا با یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر

دو چشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهر فشان بگذار و بگذر

در افتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذار و بگذر

به او گفتم حمید از هجر فرسود
به من گفتا جهان بگذار و بگذر

حمید مصدق

موضوعات: اشعار حمید مصدق,

[ بازدید : 484 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 24 مهر 1393 ] 12:12 ] [ ادمین ]

[ ]