گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

معنای عشق

ای معنی عشق

ای یاد تو در خاطر من جاودانه

ای بی تو چشمم چشمه اشک شبانه

ای روشنایی ، ای چراغ زندگانی

ای رفته در ابر سیاه بی نشانی

وقتی تو رفتی ...

از مشرق لب ها طلوع خنده ها رفت

از دست من وز دست ما آینده ها رفت

وقتی تو رفتی ...

مهتاب بام آسمان کمرنگ تر شد

وقتی تو رفتی ...

دنیا به چشمم از قفس هم ... تنگ تر شد

وقتی تو رفتی ...

اندوه شوق زندگی را از دلم برد

وقتی تو رفتی ...

برگ درختان زرد شد ، خورشید افسرد

وقتی تو رفتی ...

مرگ خندید

در جمع ما انگیزه های زیستن مرد

از باد پرسیدم : کجا رفت ؟!

گفتا که : من هم در پی آن رفته از دست

سر تاسر دنیا خزیدم

اندوه ، اندوه

او را ندیدم !

از شب سراغت را گرفتم

شب گفت : افسوس

او ماه من بود

من هم به امید طلوعش ماه ها تاریک ماندم

همراه مرغ حق به یادش نغمه خواندم

خود را به دریا ها و صحرا ها کشاندم

با یاد او در هر قدم اشکی فشاندم

در دشت های دور و نا پیدا دویدم

او را ندیدم !

با ماه گفتم : ماه من کو ؟

رنگش پرید و زیر لب گفت :

بر بام و روزن های عالم سر کشیدم

شب تا سحر سر تا سر دنیا دویدم

در لا بلای برگ جنگل ها خزیدم

با جست و جو ها خستگی ها شبروی ها

او را ندیدم

از رعد پرسیدم ز نامت

فریاد او در گنبد افلاک پیچید

چون مادران داغدیده ناله سر کرد

با ابر گفتم قصه ات را

روی زمین را در غمت از گریه تر کرد

ای یاد تو در خاطر من جاودانه

ای بی تو من همسایه اشک شبانه

وقتی تو رفتی ...

اندوه شوق زندگی را از دلم برد

وقتی تو رفتی ...

برگ درختان زرد شد خورشید افسرد

وقتی تو رفتی ...

مرگ ... خندید

در جمع ما انگیزه های زیستن مرد ...

مهدی سهیلی

موضوعات: اشعار مهدی سهیلی,

برچسب ها: اشعار مهدی سهیلی ,

[ بازدید : 577 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 2 آبان 1393 ] 22:49 ] [ ادمین ]

[ ]

گامم را آهسته تر برخواهم داشت

ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده ات را

مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فراق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری

من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید

مهدی سهیلی

موضوعات: اشعار مهدی سهیلی,

برچسب ها: اشعار مهدی سهیلی ,

[ بازدید : 497 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 2 آبان 1393 ] 21:24 ] [ ادمین ]

[ ]

مناجات

خداوندا به دلهای شکسته
به تنهایان در غربت نشسته
به مردانی که در سختی خموشند
برای زندگانی، جان میفروشند
همه کاشانه شان خالی زقوت است
سخنهاشان نگاهی در سکوت است
به طفلانی که نام آور ندارند
سر حسرت به بالین میگذارند
به آن< درمانده زن> کز غم جانکاه
نهد فرزند خود را بر سر راه
به آن جمعی که از سرما بخوابند
ز <آه> جمع، <گرمی> میستانند
به آن چشمی که از غم گریه خیز است
به بیماری که با جان در ستیز است
به دامانی که از هر عیب پاک است
به هر کس از گناهان شرمناک است
دلم را از گناهان ایمنی بخش
به نور معرفتها روشنی بخش

مهدی سهیلی

موضوعات: اشعار مهدی سهیلی,

برچسب ها: اشعار مهدی سهیلی ,

[ بازدید : 495 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 1 آبان 1393 ] 8:48 ] [ ادمین ]

[ ]

سرای خدا

به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز
اگر خدا طلبی
خدا در اشک یتیمان رفته از یاد است
خدا در آه غریبان خانه بر باد است
اگر خدا خواهی
درون بغض زنان غریب، جای خداست
دل شکسته هر بینوا سرای خداست

مهدی سهیلی

موضوعات: اشعار مهدی سهیلی,

برچسب ها: اشعار مهدی سهیلی ,

[ بازدید : 491 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 1 آبان 1393 ] 8:46 ] [ ادمین ]

[ ]

زندگي يعني چه؟

زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن
چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن
جامهي زيبا بر اندام شرف آراستن
غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن
قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن
بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن
نيمشب ها گردشي مستانه در باغ نياز
پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن
با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم
در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن
تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط
در گلاب شادماني شربت غم داشتن
مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست
در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست
سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر
یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست
آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال
جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست
با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار
ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست

مهدی سهیلی

موضوعات: اشعار مهدی سهیلی,

[ بازدید : 476 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 1 آبان 1393 ] 8:39 ] [ ادمین ]

[ ]

دخترم

دخترم! با تو سخن ميگويم

گوش كن، با تو سخن ميگويم :

زندگي در نگهم گلزاريست

و تو با قامت چون نيلوفر ـ

شاخه پر گل اين گلزاري

من در اندام تو يك خرمن گل مي بينم

گل گيسو ـ گل لبها ـ گل لبخند شباب

من به چشمان تو گلهاي فراوان ديدم

گل تقوا ـ

گل عفت ـ

گل صد رنگ اميد

گل فرداي بزرگ

گل دنياي سپيد

***

ميخرامي و تو را مينگرم

چشم تو آينه روشن دنياي منست

تو همان خرد نهالي كه چنين باليدي

راست، چون شاخه سر سبز و برومند شدي

همچو پر غنچه درختي، همه لبخند شدي

ديده بگشاي و در انديشه گلچينان باش

همه گلچين گل امروزند

همه هستي سوزند

***

كس بفرداي گل باغ نميانديشد

آنكه گرد همه گلها بهوس ميچرخد ـ

بلبل عاشق نيست ـ

بلكه گلچين سيه كرداريست ـ

كه سراسيمه دود در پي گلهاي لطيف ـ

تا يكي لحظه بچنگ آرد و ريزد بر خاك

دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاك

تو گل شادابي

به ره باد، مرو

غافل از باغ مشو

***

اي گل صد پر من!

با تو در پرده سخن ميگويم :

گل چو پژمرده شود جاي ندارد در باغ

گل پژمرده نخندد بر شاخ

كس نگيرد ز گل مرده سراغ

***

دخترم! با تو سخن ميگويم:

عشق ديدار تو بر گردن من زنجيريست

و تو چون قطعه الماس درشتي كمياب

« گردن آويز » بر اين زنجيري

تا نگهبان تو باشم ز « حرامي » هر شب

خواب بر ديده من هست حرام

بر خود از رنج به پيچم همه روز

ديده از خواب بپوشم همه شام

***

دخترم، گوهر من !

گوهرم، دختر من !

تو كه تك گوهر دنياي مني

دل بلبخند « حرامي » مسپار

« دزد » را « دوست » مخوان

چشم اميد بر ابليس مدار

***

ديو خويان پليداي كه سليمان رويند

همه گوهر شكنند

« ديو » كي ارزش گوهر داند ؟

نه خردمند بود ـ

آنكه اهريمن را ـ

از سر جهل، سليمان خواند

***

دخترم ـ اي همه هستي من !

تو چراغي، تو چراغ همه شبهاي مني

به ره باد مرو

تو گلي، دسته گل صد رنگي

پيش گلچين منشين

تو يكي گوهر تابنده بي مانندي

خويش را خوار مبين

***

آري اي دختركم، اي به سراپا الماس

از « حرامي » بهراس

قيمت خودمشكن

قدر خود را بشناس

قدر خود را بشناس

مهدی سهیلی

موضوعات: اشعار مهدی سهیلی,

برچسب ها: اشعار مهدی سهیلی ,

[ بازدید : 463 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 27 مهر 1393 ] 22:19 ] [ ادمین ]

[ ]

مادر ! مرا ببخش

مادر! مرا ببخش .

فرزند خشمگين و خطا كار خويش را

مادر! حلال كن كه سرا پا نامت است

با چشم اشكبار، ز پيشم چو ميروي

سر تا بپاي من

غرق ملامت است.

***

هر لحظه در برابر من اشك ريختي

از چشم پر ملال تو خواندم شكايتي

بيچاره من، كه به همه ي اشكهاي تو

هرگز نداشت راه گناهم نهايتي

***

تو گوهري كه در كف طفلي فتاده اي

من، ساده لوح كودك گوهر نديده ام

گاهي بسنگ جهل، گهر را شكسته ام

گاهي بدست خشم بخاكش كشيده ام

***

مادر! مرا ببخش.

صد بار از خطاي پسر اشك ريختي

اما لبت به شكوه ي من آشنا نبود

بودم در اين هراس كه نفرين كني ولي ــ

كار تو از براي پسر جز دعا نبود.

***

بعد از خدا ، خداي دل و جان من توئي

من،بنده اي كه بار گنه مي كشم به دوش

تو، آن فرشته اي كه زمهرت سرشته اند

چشم از گناهكاري فرزند خود بپوش.

***

اي بس شبان تيره كه در انتظار من ـــ

فانوس چشم خويش ــ به ره ، بر فروختي

بس شامهاي تلخ كه من سوختم زه تب ـــ
تو در كنار بستر من دست بر دعا ـــ

بر ديدگان مات پسر ديده دوختي

تا كاروان رنج مرا همرهي كني ـــ

با چشم خواب سوز ـــ

چون شمع دير پاي ـــ

هر شب، گريستيئ ـــ

تا صبح ، سو ختي.

***

شبهاي بس دراز نخفتي كه با پسر ـــ

خوابد به ناز بر اثر لاي لاي تو.

رفتي به آستانه مرگ از براي من

اي تن به مرگ داده، بميرم براي تو.

***

اين قامت خميده ي در هم شكسته ات ـــ

گوياي داستان ملال گذشته هاست

رخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات ـــ

ويرانه اي ز كاخ جمال گذشته هاست.

***

در چهره تو مهرو صفا موج مي زند

اي شهره در وفا و صفا! مي پرستمت

در هم شكسته چهره تو، معبد خداست

اي بارگاه قدس خدا! مي پرستمت.

***

مادر!من از كشاكش اين عمر رنج زاي ـــ

بيمار خسته جان به پناه تو آمده ام

دور از تو هر چه هست، سياهيست ، نور نيست

من در پناه روي چو ماه تو آمده ام

مادر ! مرا ببخش

فرزند خشمگين و خطا كار خويش را

مادر ،حلال كن كه سرا پا ندامت است

با چشم اشكبار ز پيشم چو مي روي ـــ

سر تا به پاي من ـــ

غرق ملامت است

مهدی سهیلی

موضوعات: اشعار مهدی سهیلی,

برچسب ها: اشعار مهدی سهیلی ,

[ بازدید : 477 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 15:15 ] [ ادمین ]

[ ]

خشم

اين رشته هاي دوزخي استخوانگدازـــ

پيچنده اژدهاست، عصب نيست در تنم

در زير پتكهاي گرانبار زندگي ـــ

چون رعد مي خروشم و فرياد مي زنم

ژرفاي و هم خيز جهاني پر از هراس ـــ

روز مرا ، سياه تر از شام كرده است

دستي درون كالبد سخت جان من

افعي نهاده است و عصب نام كرده است

***

گيتي اگر بهشت بود ، من جهنمم

فرياد از اين عصب كه بود اژدهاي من

ضحاك عصر خويشم و گر نيك بنگري

اعصاب زخم خورده من، مارهاي من

***

طوفان خشم من چو بجنبد ز موج خيز ـــ

ديگر با ياد مردم در يا نورد نيست

آن لحظه اي كه شعله كشد برق خشم من

هرگز به فكر خشك وتر وگرم و سرد، نيست

***

سوزان و شعله خيز و توانسوز و بي امان

خوئي كه گاه مي شود آتشفشان مراست

هنگام خشم، كودك افعي گزيده ام

تابم به جسم و آتش سوزان به جان مراست

***

همچون بناي زلزله ديده،دقيقه ها ـــ

ميلرزم و ز پرده دل مي كشم غريو

از چشم من شراره جهد همچو اژدها

در گيرو دار خشم، در آيم بشكل ديو

***

گاهي ز دست خشم ، چو غرنده تندرم

وين نعره هاي من فكند لرزه در سراي

دردانه كودكم بزند داد: « وا امان!»

بيچاره همسرم بكشد بانگ: « وا خداي!»

***

فرياد ميكشم ز جگر همچو بانگ رعد

گوش ساي، كر شود از نعره هاي من

آنسان كه بمب ،لرزه به شهري برافكند

لرزند شيشه ها ز طنين صداي من

***

آن لحظه، هر كه بر رخ من بنگرد، ز بيم ـــ

فرياد مي كشد كه:بشر نيست ، اژدهاست

فرزند من بدامن مادر برد پناه ـــ

كاي مادر ! اين پدر نبود، او بلاي ماست

***

در اين نبرد كه شود خسته ديو خشم ـــ

رو مي كند سپاه نامت بسوي من

اهريمن غضب ، چو نهد روي در گريز

پا مي نهد فرشته رحمت بكوي من

***

آنگاه مي نشينم و شرمنده از گناه

سر ميهنم به دامن خجلت ز كار خويش

خواهم به دستياري چشمان اشكبار ـــ

آبي زنم به چهره اندوه بار خوش.

مهدی سهیلی

موضوعات: اشعار مهدی سهیلی,

برچسب ها: اشعار مهدی سهیلی ,

[ بازدید : 483 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 11:05 ] [ ادمین ]

[ ]

دختر زشت

خدا يا بشكن اين آئينه ها را

كه من از ديدن تو آئينه سيرم

مرا روي خوشي از زندگي نيست

ولي از زنده ماندن نا گزيرم

از آن روزيكه دانستم سخن چيست ـــ

همه گفتند: اين دختر چه زشت است

كدامين مرد ، او را مي پسندد؟

دريغا دختري بي سرنوشت است.

***

چو در آئينه بينم روي خود را

در آيد از درم، غم با سپاهي

مرا روز سياهي دادي ،اما

نبخشيدي به من چشم سياهي

***

به هر جا پا نهم ، از شومي بخت ـــ

نگاه دلنوازي سوي من نيست

از اين دلها كه بخشيدي به مردم ـــ

يكي در حلقه گيسوي من نيست

***

مرا دل هست ، اما دلبري نيست

تنم دادي ولي جانم ندادي

بمن حال پريشان دادي، اما ـــ

سر زلف پريشانم ندادي

***

به هر ماه رويان رخ نمودند ـــ

نبردم توشه اي جز شرمساري

خزيدم گوشه اي سر در گريبان

به درگاه تو ناليدم بزاري

***

چو رخ پوشم ز بزم خوب رويان ـــ

همه گويند : كه او مردم گريز است

نميدانند، زين درد گرانبار ـــ

فضاي سينه من ناله خيز است

***

به هر جا همگنانم حلقه بستند ـــ

نگينش دختر ي ناز آفرين بود

ز شرم روي نا زيبا در آن جمع ـــ

سر من لحظه ها بر آستين بود

***

چو مادر بيندم در خلوت غم ـــ

ز راه مهرباني مينوازد

ولي چشم غم آلوده اش گواهست

كه در اندوه دختر مي گدازد

***

ببام آفرينش جغد كورم

كه در ويرانه هم ، نا آشنايم

نه آهنگي مرا ،تا نغمه خوانم ـــ

نه روشن ديده اي ، تا پرگشايم

***

خدايا ! بشكن اين آئينه هارا

كه من از ديدن آئينه سيرم

مرا روي خوشي از زندگي نيست

ولي از زنده ماندن ناگزيرم

***

خداوندا !خطا گفتم ، ببخشاي

تو بر من سينه اي بي كينه دادي

مرا همراه روئي نا خوشايند ـــ

دلي روشنتر از آئينه دادي

***

مرا صورت پرستان خوار دارند ـــ

ولي سيرت پرستان ميستايند

به بزم پاكجانان چون نهم پاي

در دل را به رويم مي گشايند

***

ميان سيرت وصورت ،خدايا ! ـــ

دل زيبا به از رخسار زيباست

بپاس سيرت زيبا ، كريما! ـــ

دلم بر زشتي صورت شكيباست.

مهدی سهیلی

موضوعات: اشعار مهدی سهیلی,

برچسب ها: اشعار مهدی سهیلی ,

[ بازدید : 496 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 10:38 ] [ ادمین ]

[ ]

صیاد

سلام ای مرد مرد تیر انداز، ای صیاد صید افکن!

که با فرياد هر تيري ـــ

بر آري ناله ها از ناي هر حيوان صحرایی

ولي آگه نيی از حال آهو بره اي در شام تنهایی

الا اي مرد صحرا گرد، اي صياد تير انداز!

در آن شبها كه سرمست از شكار بره ي آهو ـــ

درون بستر نازي ـــ

زماني ديده را برهم گذار و گوش را وا كن

بفرمان مروت چشم دل را سوي صحرا كن

بگوش جان و دل بشنو ـــ

صداي ضجه هاي ماده آهوئي

كه خون گرم فرزند عزيزش، كرده رنگين دشت و صحرا را

و با پستان پر شيرش بهر سو در پي فرزند مي پويد

دلش پر داغ و لبش خاموش

تمام دشت را در پي جستن فرزند مي بويد

الا اي مرد صحرا گرد اي صياد تير انداز

پر مرغان صحرا را به خون رنگين مكن هرگز

ز خون گرم آهو بره اي دامان پاكت را

مكن ننگين مكن هرگز

***

الا اي مرد تير انداز اي، اي صياد صيد افكن!

تو حال كودك بي مادري را هيچ ميداني؟

غم آن بره آهو را ز بانگ جانگدازش هيچ مي خواني؟

تو ميداني كه آن آهو بره شبها ـــ
سر خود را ز غمها مي زند بر سنگ؟

همه شامش بود دلگير ـــ

همه صحبتش بود دلتنگ؟

تو آنروزي كه صيد بره آهو مي كني سرمست ـــ

نگاهت هيچ بر چشم نجيب مادر او هست؟

طپش هاي دل پر داغ مادرش را نميبي؟

دلت بر حالت آن بي زبان آهو نمي سوزد؟

ز آه او نمي ترسي؟

در اين آغاز بد فرجام، آخر را نميبيني؟

***

تو هنگامي كه از خون ميكني رنگين پر كبو ترها

چنين انديشه اي داري ـــ

كه اين سيمين تنان آسماني جوجه اي دارند؟

نميداني اگر مادر به خون غلتد ــــ

تمام جوجه ها بي دانه مي مانند؟

و به اميد مادر منتظر در لانه ميماند؟

***

الا اي مرد تير انداز اي صياد صيد افكن!

بگو با من ـــ

چه حالت ميرود بر تو ـــ

اگر تيري خدا ناكرده فرزند ترا بر خاك اندازد؟

وزين داغ توان فرسا ـــ

صداي ضجه تلخ ترا در گنبد افلاك اندازد؟

***

الا اي مرد تير انداز اي صياد صيد افكن!

ببانگ ناله تيري ـــ

سكوت دلپذير دشت را مشكن

بفرمان هوسبازي ـــ

به خاك وخون مكش هر لحظه فرزندان صحرا را

بحال آهوان بي زبان انديشه بايد كرد

از اين راهي كه هر جاندار را بي جان كني برگرد

بخون رنگين مكن بال كبوترهاي زيبا را

***

در آن ساعت كه ميگيري هدف ، حيوان صحرا را

به چشمانش نگاهي كن

ببين دربرق چشمش التماس را

كه با درماندگي در لحظه هاي مرگ مي گويد:

«ايا صياد ! رحمي كن ،مرنجانم را »

« پر و بالم بكن اما نسوزان استخوانم را »

مهدی سهیلی

موضوعات: اشعار مهدی سهیلی,

برچسب ها: اشعار مهدی سهیلی ,

[ بازدید : 722 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 25 مهر 1393 ] 14:32 ] [ ادمین ]

[ ]