گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

فراموش شدی

ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادن که مدهوش شدی
تو که آتشکدهء عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر و خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی
تو به صد نغمه٬زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گرچه وفا نیست ولیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
( شهریار )

موضوعات: اشعار استاد شهریار,

[ بازدید : 1211 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 22 تير 1394 ] 21:51 ] [ ادمین ]

[ ]

بی خبر ازما شده ای

شهریار


دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !

ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !


پشت ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان

تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای


خوبی و دلبری و حسن , حسابی دارد

بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟


حیف و صدحیف که بااینهمه زیبایی و لطف

عشق بگذاشته اندر پی سودا شده ای


شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار

باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای


بین امواج مهت رقص کنان می بینم

لطف را بین ،که به شیرینی رویا شده ای


دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم .

نازنینا ، تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟


شهریار

موضوعات: اشعار استاد شهریار,

برچسب ها: اشعار شهریار ,

[ بازدید : 1154 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 22 تير 1394 ] 18:35 ] [ ادمین ]

[ ]

سوز و ساز

باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب

تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب

ساز در دست تو سوز دل من می گوید

من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه من می نالد

بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب

زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است

بیم آنست که از پرده فتد راز امشب

گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان

پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب

گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز

می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب

کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز

بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب

شهریار آمده با کوکبه گوهر اشک

به گدائی تو ای شاهد طناز امشب

موضوعات: اشعار استاد شهریار,

برچسب ها: اشعار شهریار ,

[ بازدید : 482 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 24 ارديبهشت 1394 ] 0:57 ] [ ادمین ]

[ ]

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوش‌داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
این‌همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا


شهریار

موضوعات: اشعار استاد شهریار,

برچسب ها: اشعار شهریار ,

[ بازدید : 543 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:44 ] [ ادمین ]

[ ]

شبیخون جوانی

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده را مانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

شهریار

موضوعات: اشعار استاد شهریار,

برچسب ها: اشعار شهریار ,

[ بازدید : 493 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 10 آذر 1393 ] 8:35 ] [ ادمین ]

[ ]

داغ لاله

بيداد رفت لاله بر باد رفته را
يا رب خزان چه بود بهار شکفته را

هر لاله اي که از دل اين خاکدان دميد
نو کرد داغ ماتم ياران رفته را

جز در صفاي اشک دلم وا نمي شود
باران به دامن است هواي گرفته را

واي اي مه دو هفته چه جاي محاق بود
آخر محاق نيست که ماه دو هفته را

برخيز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده ام به ديده گهرهاي سفته را

اي کاش ناله هاي چو من بلبلي حزين
بيدار کردي آن گل در خاک خفته را

گر سوزد استخوان جوانان شگفت نيست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را

يارب چها به سينه اين خاکدان در است
کس نيست واقف اينهمه راز نهفته را

راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهي اينهمه راه نرفته را

لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس اين راز گفته را

لعلي نسفت کلک در افشان شهريار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
محمد حسین شهریار

موضوعات: اشعار استاد شهریار,

برچسب ها: اشعار شهریار ,

[ بازدید : 496 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 8 آبان 1393 ] 9:02 ] [ ادمین ]

[ ]

ارباب زمستان

مستان پوستين افزود بر تن کدخدايان را
وليکن پوست خواهد کند ما يک لا قبايان را

ره ماتم سراي ما ندانم از که مي پرسد
زمستاني که نشناسد در دولت سرايان را

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب مي آيد
که لرزاند تن عريان بي برگ و نوايان را

به کاخ ظلم باران هم که آيد سر فرود آرد
وليکن خانه بر سر کوفتن داند گدايان را

طبيب بي مروت کي به بالين فقير آيد
که کس در بند درمان نيست درد بي دوايان را

به تلخي جان سپردن در صفاي اشک خود بهتر
که حاجت بردن اي آزاده مرد اين بي صفايان را

به هر کس مشکلي برديم و از کس مشکلي نگشود
کجا بستند يا رب دست آن مشکل گشايان را

نقاب آشنا بستند کز بيگانگان رستيم
چو بازي ختم شد بيگانه ديديم آشنايان را

به هر فرمان آتش عالمي در خاک و خون غلطيد
خدا ويران گذارد کاخ اين فرمانروايان را

به کام محتکر روزي مردم ديدم وگفتم
که روزي سفره خواهدشد شکم اين اژدهايان را

به عزت چون نبخشيدي به ذلت مي ستانندت
چرا عاقل نينديشد هم از آغاز پايان را

حريفي با تمسخر گفت زاري شهريارا بس
که ميگيرند در شهر و ديار ما گدايان را

شهریار

موضوعات: اشعار استاد شهریار,

برچسب ها: اشعار شهریار ,

[ بازدید : 497 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 8 آبان 1393 ] 8:44 ] [ ادمین ]

[ ]

در جستجوي پدر


دلتنگ غروبي خفه بيرون زدم ازدر
در مشت گرفته مچ دست پسرم را

يا رب به چه سنگي زنم از دست غريبي
اين کله پوک و سر و مغز پکرم را

هم در وطنم بار غريبي به سر ودوش
کوهي است که خواهد بشکاند کمرم را

من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز

چون شد که شکستند چنين بال و پرم را

رفتم که بکوي پدر و مسکن و مالوف
تسکين دهم آلام دل جان بسرم را
گفتم بسر راه همان خانه ومکتب
تکرار کنم درس سنين صغرم را

گر خود نتوانست زدودن غمم ازدل
زان منظره باري بنوازد نظرم را

کانون پدر جويم و گهواره مادر
کانون هنر جويم و مهد هنرم را
تا قصه رويين تني و تير پراني است
از قلعه سيمرغ ستانم سپرم را

با ياد طفوليت و نشخوار جواني
ميرفتم و مشغول جويدن جگرم را

پيچيدم از آن کوچه مانوس که درکام
باز آورد آن لذت شير و شکرم را

افسوس که کانون پدر نيز فروکشت
از آتش دل باقي برق و شررم را

چون بقعه اموات فضايي همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را

درها همه بسته است و برخ گردنشسته
يعني نزني در که نيابي اثرم را

در گرد و غبار سر آن کوي نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را

مهدي که نه پاس پدرم داشته زين پيش
کي پاس مرا دارد و زين پس پسرم را

اي داد که از آن همه يار و سر وهمسر
يک در نگشايد که بپرسد خبرم را
يک بچه همسايه نديدم به سرکوي
تا شرح دهم قصه سير و سفرم را

اشکم برخ از ديده روان بودوليکن
پنهان که نبيند پسرم چشم ترم را

ميخواستم اين شيب و شبابم بستانند
طفليم دهند و سر پر شور و شرم را

چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صورم را

کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را

گويي پي ديدار عزيزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را

يکجا همه گمشدگان يافته بودم
از جمله حبيب و رفقاي دگرم را

اين خنده وصلش بلب آن گريه هجران
اين يک سفرم پر سد و آن يک حضرم را

اين ورد شبم خواهد و ناليدن شبگير
وآن زمزمه صبح و دعاي سحرم را

تا خود به تقلا بدر خانه کشاندم
بستند به صد دايره راه گذرم را

يکباره قرار از کف من رفت ونهادم
بر سينه ديوار در خانه سرم را

صوت پدرم بود که مي گفت چه کردي؟
در غيبت من عاله در بدرم را

حرفم بزبان بود ولي سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را

في الجمله شدم ملتمس از در بدعايي
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را

اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را

نا گه پسرم گفت چه مي خواهي از اين در
گفتم پسرم بوي صفاي پدرم را

محمد حسین شهریار

موضوعات: اشعار استاد شهریار,

برچسب ها: اشعار شهریار ,

[ بازدید : 539 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 11:32 ] [ ادمین ]

[ ]

سه تار



نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایه ی تسلی شب های تارمن
ای دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسی سازگار من
در گوشه ی غمی که فراموش عالمی است
من غمگسار سازم و او غمگسار من
اشک است جویبار من و ناله ی سه تار
شب تا سحر ترانه ی این جویبار من
چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خیر خنجیر مژگان یار من
رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنار من
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایه ی قرار دل بیقرار من
در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من
از چشم خود سیاه دلی وام میکنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من
اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده ی شب زنده دار من
من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختش بلند نیست که باشد شکار من
یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرقی عشق چه سنجد عیار من
جز خون دل نخواست نگارنده ی سپهر
بر صفحه ی جهان رقم یادگار من
زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
تا جلوه کرد اینهمه نقش و نگار من
در بوستان طبع حزینم چو بگذری
پرهیزنیش خار من ای گل عذار من
من شهریار ملک سخن بودم نبود
جز گوهر سرشک در این شهر ، یار من

شهریار

موضوعات: اشعار استاد شهریار,

برچسب ها: اشعار شهریار ,

[ بازدید : 469 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 6 آبان 1393 ] 11:27 ] [ ادمین ]

[ ]

کسي نیست در این گوشه فراموشتر از من

کسي نیست در این گوشه فراموشتر از من

وز گوشه نشینان توخاموشتر از من

هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست

ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق

اما که در این میکده غم نوشتر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن

افتاده تر از من نه و مدهوشتر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش

اما شب من هم نه سیه پوشتر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق

ای نادره گفتار کجا گوشتر از من

بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک

خونم بفشان کیست سیاوشتر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است

بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟

دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من

محمد حسین شهریار

موضوعات: اشعار استاد شهریار,

برچسب ها: اشعار شهریار ,

[ بازدید : 553 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 آبان 1393 ] 22:36 ] [ ادمین ]

[ ]