گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

حماسه آرش

[ضمن احترام به پایمردان پیشین، تقدیم به رزمندگان شجاع میهن (جناب دکتر ظریف و یاران ایشان) در آوردگاه تحریم، خیانت و فریب؛ امید است که تاب آورند زخم خنجرهای از پشت را و رقم بزنند حماسه ای فراخور نام و آیین مان]


بیابان در بیابان، دشت در دشت

بلا بود و بلا، خون بود و خون بود

ز وادی ها به وادی ها روانه

هراسی وهم خیز و ابرگون بود

شرار تیغ در خون هشته پهلو

به جان زندگی، آذر کشیده

ز صحراها ستیغ کوهساران

چو فریاد به گردون سر کشیده

به سر غلتان به هر سو بادپایی

ز بس باران زخم و تیغ زوبین

ز هر سو در خم پیچان کمندی

سواری سرنگون، از کوهه ی زین

به سوی قرن های دور، پندار

روان هنگام ها از پی شتابان

جدا در دست هر هنگام، شمعی

فروزنده بیابان تا بیابان

همیدون می دمید، از شور پندار

هزاران صبح عالمتاب، در من

همی دید، آسمان ها، آسمان ها

ز مشرق تا به مغرب، خواب، در من

بت رامشگرم در بزم باده

شبی افسانه با من تا سحر کرد

ز لعل قصه افشان، شب همه شب

چو افسانه یکی افسانه سر کرد:

سحر، کاین خرگه نیلوفری را

به دامن مشعل خورشید می سوخت

کمانگیر افق، تا ساحل دور

به ناوک، موج را بر موج می دوخت

یکی پرده، برون از پرده ی جنگ

چنان چون دامن اندیشه افراشت

ز سیمای قرون، نغمه به نغمه

یکی افسون گرانه پرده برداشت

از این آیینه گفتی، نقش هر نقش

زمانه نقش ها بر آب می دید

مگر فتنه نهان از چشم گردون

شگرف افسانه ای در خواب می دید

در آن پرده مرا آمد نمودار

دو لشکر، لشکر ایران و توران

نمایان خیمه در خیمه، یکی دشت

دژی، بارو برآورده به کیوان

بیابان بود و آتش بود و آتش

بلا بود و بلا خون بود و خون بود

ز وادی ها، به وادی ها روانه

هراسی، وهم خیز و ابرگون بود

هجوم ترک صحراگرد خون ریز

ز جیحون راند، چون موج ستاره

چنان، کز آن بلای خانمان سوز

ستاره هر شب از گردون نظاره

اگر از خرمی هر مرز و بومی

چو مینو داشتی، فر و شکوهی

ز پی زان ترک تازی، دشت ها را

به سر می رفت، آتش، همچو کوهی

شبیخون آن هراس مردمی سوز

به هر جا برد، خون از تیغ پالود

ز خوارزم و خراسان، شهر هر شهر

سراسر در دهان آتش و دود

ندانم این همه بیداد از چرخ

و یا از گردش ایام بینم

که فرخ مرز ایران را، سراسر

کنام گرگ خون آشام بینم

به خواری دانه ی یادی فشاندن

در این گمگشته صحرا، گام هر گام

به سختی بار خواری ها کشیدن

به دوش یادها، هنگام هنگام

تو ای بر خویشتن، انگاشته عمر

همه دشخواری و نابوده سنجی

اسیر گردش چرخ سیه کار

زبون فتنه ی دهر سپنجی

اگر باشد سرانگشتی هنر خیز

به پیوندی ز آهنگی بس آهنگ

که چون فریاد ناگفته، بیفسرد

سرود ناسروده، در رگ جنگ

اگر دریایی و داری به سینه

یکی دریا، هراس و راز، پنهان

به موج خشم، کشتی بر ستاره

برآور، با یکی توفنده توفان

بزی همچون همایی دور پرواز

که جویند از تو در گردون نشانه

به اوج سرفرازی، پر گشایی

فراز سربلندی آشیانه

بزی شاهین، اگر خواهند مردم

تو را بینند، زی بالا ببینند

که افتد سایه ی بالت به سرها

نه چون خاکت به زیر پا ببینند

بزی تندر، بزی توفان، بزی برق

خروشی در فکن، در این کهن دیر

که افزون تر، ز یک لمحه نتابد

چراغ آذرخش آسمان سیر

گزارنده چو باز آسود از پند

سرود این باستانی داستان را

نو آیین تر، دل آرا تر، بیاراست

به آیین، داستانی باستان را

دگر ره، پرده در پرده، سرودش

چو بوی گل، ز تار چنگ بشکفت

در آن پرده، عروس پردگی را

شنیدم کاین چنین افسانه می گفت:

چو یادی خواب گون بر چشمه ی صبح

گذر می کرد، ابر مهرگانی

گذر می کرد همچون خواب در خواب

به دامان سحر، باد خزانی

سیه ابر به شب پیوند بسته

زده تاریک خیمه بر سر دشت

مگر گفتی که، بر سر آسمان را

هزار اندیشه ی آشفته می گشت

بهاری دو، شکوفا گشت و تابید

بر آن عرصه، دو تابستان دو پاییز

نه دژ زنهار خواه و نی گشایش

از آن بر بسته بارو، خصم را نیز

بسا هنگام سوزا، روز بگذشت

بسی شب نیلگون، خیمه برافراشت

وزان آورد گه، بس دور، دهقان

دو ره دانه به خاک افشاند و برداشت

دو لشکر را در آن هنگامه ی بیم

گهی ناورد و گاهی پایداری

ز بس پیکار، خون افشان و خسته

پر و بال عقابان شکاری

یکی را تیغ بنشسته به گردن

یکی را تیر بشکسته، به بازو

یکی از کوهه ی رخش تکاور

فرو افتاده، زوبینی به پهلو

نماند از هیچ ره، توران سپه را

گریز و چاره ای زین بدسگالی

ز دیگر سو، به دژ می ریخت گردون

بلای قحط و مرگ و خشکسالی

پی چاره، دلیران حصاری

ز هر در گفتگویی ساز کردند

سرانجام از همه سو مصلحت را

پسندیده رهی آغاز کردند

ز بام چرخ، بوم مرگ نالید

که هر سو رعد کوس و برق تیغ است

چنین در سم خارا کوب اسبان

بماند کشوری ویران، دریغ است

خبر دادند دشمن را که خرسند

بدین پیکار بی فرجام، چند است

نه آن به تا که بندیم آشتی را؟

یکی پیمان، که مردی را پسند است؟

ز پیغام چنین پیمان که آمد

پسند خاطر سالار ترکان

غریو شادی از توران سپه خاست

کشان سرگشتگی آمد به پایان

به پا کردند بزمی شادمانه

همه از باده ی گلرنگ سرمست

پیام و پاسخ مردان دژ را

سخن گفتند، برخیره ز هر دست

که: مردی ناوک انداز و کمان گیر

از این بر بام اختر برده بارو

یکی تیری رها سازد به هامون

به جایی تاش نیرو هست و بازو

به هر جا تیر از این سرسبز صحرا

نوردد، کشور ایران زمین راست

وز آن جا زان ترکان تا سرانجام

چه زاید؟ گردش چرخ برین راست

به هر جا تیر بنشیند، همان جا

سپه را مرز صلح است و نبرد است

گر اندک، ور فزون، این ره بریدن

دگر با اختر و بازوی مرد است

به پنداری که پرتابی یکی تیر

چه مایه می تواند راه بودن؟

وز آن جا تا به مرز اندر، بسنده است

سپاه ترک را کشور گشودن

که از آمویه تا دامان البرز

ازین رزم است هرجا داستانی

بهای هر به دستی خاک، در خون

ز تورانی، نشسته، پهلوانی

دلیران را دل از این تلخ پاسخ

ز خشم و درد آمد در تلاطم

به گیتی هرچه افتد، گو بیفتد

به نامردم نیفتد کار مردم!

به دژ در خیمه ای میران لشکر

فراهم آمده چون خیل تشویش

همه پیرامن سالار آرش

پی چاره نشسته چاره اندیش

ز دو سوی افق، خرگه برآورد

«شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر»

سبک رفتار، چون خوابی مه آلود

«گران بخشی، چو زاغی کوه بر پر»

چو شب، در پرده ی شب، سایه افکن

یکی ناله برآمد، شعله افروز

سپه را دل پریشان، شب، همه شب

از آن فریاد سرگردان جان سوز

نه یک ره، فتنه در دامان شب خفت

نه یک دم روزگار از کینه آسود

سپه در خواب و مه پنهان و بیدار

همان چشمان خواب افشان شب بود

شبی بگذشت در تشویش و آن گاه

سپه را باز شد از خواب، دیده

فرو افشاند هر سو سوده ی سیم

ز دامان سحر پالا، سپیده

شب پندار گون، برخاست پیچان

به گردون همچو دودی از میانه

ز پی از باده دامن چون افق را

سپیده می تراوید از کرانه

دوید آهو به سوی چشمه از کوه

نهان در پشت سنگر گشت صیاد

خرامید از کنار خاربن، کبک

عقاب از آشیانه، بال بگشاد

رده بسته سواران، از تکاپو

زمانه شیوه ی دیگر گرفته

به گرداگرد آرش، موج لشکر

چو دود در میان آذر گرفته

خرامید از بر بارو و خیره

شگفتی را بر او، چشم جهانی

یکی تیریش در ترکش، جهان سوز

به چنگ اندر ورا چاچی کمانی

چو مروارید می غلتید از چشم

به دامن اشک حسرت، مادران را

به هر دم می پرید، از بیم رنگی

چه پروانه، ز چهره دختران را

نگاهی سوی دژ افکند، با خشم

نگاهی ژرف در توران سپه کرد

فرا راه سخن، بر تیغ البرز

فراز صخره استاد و نگه کرد

سپیده می دمید آرام، آرش

خراسان را در آن آیینه می دید

ز ساری تا نشابور و سمرقند

همه بوم و بر دیرینه می دید

ز هر دشتی به هر دشتی رهی دور

خم اندر خم، رهی فرسنگ، فرسنگ

سفرساز و مسافر سوز، راهی

که با هرگز، فکنده، چنگ در چنگ

ز خاور شادی پیروزی اش را

سحر بر بام گیتی مشعل افروز

به دستی ناوک بهرام و در چنگ

کمان صاعقه خیز جهان سوز

به دامان افق زد صبحدم، چاک

کشیده موج را نیلی شراری

از این منظر شگفتی را، نشسته

زمانه همچو چشم انتظاری

گذر می کرد موجی، از پی موج

فروغ صبحدم از سوزن زر

تو گفتی بر کمر شمشیر آرش

سرانگشت سحر می دوخت گوهر

هویدا آمد او را، شهر هر شهر

از آن سوی افق، با فر و زیبی

نشیبی رفته رفته هر فرازی

فرازی اندک اندک هر نشیبی

پیاپی آمد او را آفرین گوی

نمایان شهرها، تا رود جیحون

دگر سو رفت کوهی از پی کوه

شدش گیتی یکی گسترده هامون

به مرز اندر، درختی دید از دور

که رفته رفته اش، آمد به نزدیک

کجا بود، آن درخت سایه گستر

نشان مرزهای ترک و تاجیک

نشانی را، امیران دو لشکر

کشیدند، از میان رخشنده شمشیر

ز دیگر سو خروش نای و بفشرد

به چنگ اندر کمان، مرد کمان گیر

از این خارا شکافی، چنگ و بازو

سپه را رفت تاب از دل، ز سر هوش

همه بازو شد و نیرو-سراپا

کشید و زه نیامد، تا بناگوش

فسونی بر سرش، از خشم لرزید

فریبی بر امیدش دیده، تر کرد

فسوسی بر لبانش ناله سر داد

دریغی در نگاهش گریه سر کرد

همه تن گشت بازویی به نیرو

چو گردون، صاعقه خیز و جهان کَن

نشان آورد تا بنشاند آن جا

کجا بود آن درخت سایه افکن

گرفت از خشم، ابروی کمان خم

دم پیکان، ز قوس چرخ تابید

به چشمی از بن پیکان پولاد

ز ساری، ساحل آمویه را دید

کمان اورمزدی گوش تا گوش

به زنهار آمد از آن سخت بازوی

بدان آهنگ و نیرو، از بر چرخ

لب امشاسپندان، آفرین گوی

کمان پیچید چون دود و شراری

فرو بنشست از آن دود و برخاست

سبک از آشیان چرخ چاچی

عقاب تیر، پر بگشود و برخاست

چو ناوک پر گشود و بال گسترد

چنان چون باز پروازی به پرواز

خروشی خاست از دل ها که دیدند

نه از ناوک اثر، نز ناوک انداز

به خود لرزید، البرز و در آمد

به جنبش همچو دیوی پای در بند

زمین جنبید از خشم و به هامون

فرو پیچید، هُرای دماوند

از آن بالای سرو آسا، به یک دم

فروزان آذری ماند و دگر هیچ

چو در ناوک فرو پیچید، از مرد

به جا خاکستری ماند و دگر هیچ

شهاب ناوک پروازی او

از آن پهنه، به دیگر پهنه بگذشت

ز دریا، زی خراسان راه بسپرد

به هر منزل، به هر بارو، به هر دشت

گذاره کرد از ابر و، بر آمد

خروش مهرگانی تندر از میغ

گذشت و صاعقه از ابر او را

ز پی آهیخت رخشنده، یکی تیغ

به هر شهری، ز تورانی سپاهی

وزان فتنه به هرجا داستانی

به هر منزل به هر موج و نمودار

به هر برجی ز ترکان دیده بانی

به پرواز آمد از هر سو کبوتر

ز هر برج و سپه را با خبر کرد

گزارش را به هر نامه نبشته:

کز ایدر ناوک آرش گذر کرد

گهی بر دشت پویا، چون سپیده

گهی بر چرخ رخشا همچو کوکب

به جنبش چون سحر، در پرده ی صبح

به گردش همچو شب در سایه ی شب

چو آتش سر زد و چون آذرخشی

فرود آمد دوم روز به شب گیر

رها گشت از بر البرز و برخاست

ز پشت رود جیحون گرد آن تیر

بود گاهی که مردی آسمانی

به جانی سر فرازد لشکری را

نهد جان در یکی تیر و رهاند

ز ننگ و تیره روزی، کشوری را

مهرداد اوستا

موضوعات: اشعار مهرداد اوستا,

برچسب ها: اشعار مهرداد اوستا ,

[ بازدید : 528 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 29 مهر 1393 ] 22:30 ] [ ادمین ]

[ ]

وفا نکردی و کردم

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم

شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت

کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام؟ شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب

ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادیِ همه عالم

چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم

چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم

ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل

ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی

چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون


گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم

ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

مهرداد اوستا

موضوعات: اشعار مهرداد اوستا,

[ بازدید : 551 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 27 مهر 1393 ] 22:22 ] [ ادمین ]

[ ]