گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

یک اگر با یک برابر بود

تقدیم به تمام دانشجویان ازاد اندیش:

معلم پای تخته داد مي‌زد: تو می‌دانی که یک با یک برابر نیست اینجا!؟



معلم پای تخته داد ميزد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسي‌ها

لواشک بين خود تقسيم می‌کردند

وآن يکی در گوشه‌ای ديگر «جوانان» را ورق می‌زد.

برای اينکه بيخود های ‌و هو می‌کرد و با آن شور بی‌پايان

تساوي‌های جبری را نشان می‌داد

با خطی ناخوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاريک

غمگين بود

تساوی را چنين بنوشت : يک با يک برابر است

از ميان جمع شاگردان يکی‌برخاست

هميشه يک نفر بايد بپاخيزد...

به آرامی سخن سر داد:

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

نگاه بچه‌ها ناگه به يک سو خيره گشت و

معلم مات بر جا ماند

و او پرسيد: اگر يک فرد انسان، واحد يک بود

آيا يک با يک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت

معلم خشمگين فرياد زد آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت:

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پايين بود؟

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می‌داشت بالا بود

وآن سيه چرده که می‌ناليد پايين بود؟

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

اين تساوی زير و رو می‌شد

حال می‌پرسم يک اگر با يک برابر بود

نان و مال مفت‌خواران از کجا آماده می‌گرديد؟

يا چه‌کس ديوار چين‌ها را بنا می‌کرد؟

يک اگر با يک برابر بود

پس که پشتش زير بار فقر خم می‌گشت؟

يا که زير ضربه شلاق له می‌گشت؟

يک اگر با يک برابر بود

پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟

معلم ناله‌آسا گفت:

بچه‌ها در جزوه‌های خويش بنويسيد:

.......يک با يک برابر نيست

خسرو گلسرخی

موضوعات: اشعار خسرو گلسرخی,

برچسب ها: اشعار خسرو گلسرخی ,

[ بازدید : 1366 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 16 آذر 1394 ] 15:19 ] [ ادمین ]

[ ]

رویش جوانه

گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهایتان زخم دار است
با ریشه چه می کنید؟
گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده اید
پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته در آشیان چه می کنید؟
گیرم که می کشید
گیرم که می برید
گیرم که می زنید
با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟
خسرو گلسرخی

موضوعات: اشعار خسرو گلسرخی,

[ بازدید : 666 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 7 دی 1393 ] 22:51 ] [ ادمین ]

[ ]

مرد خاکی


مردی درون میکده آمد
گفت : کشمکش ِ پنجاه و پنج .
از پشت پیشخوان
مردی به قامتِ یک خرس
دستی به زیر برد
تق -
چوب پنبه را کشید
و بی خیال گفت : مزه ... ؟
مرد گفت : خاک ...
"دستی به ته کفش خویش زد ."
الکل درون کبودی لیوان ، ترانه خواند .
*
وقتی شمایل بطری
از سوزش عجیب نگهداری
و بوی تند رها شد
آن مرد بی قرار ،
دست خاکی خود در دهان گذاشت .
ناگاه از تعجب این کار
سی و هشت چشم ِ نیمه خمار بسته ،
باز شد
و شگفتی و تحسین ِ خویش را
مثل ستون خط و خالی سیگار
در چین ِ چهره ی آن مرد ِ گرم
خالی کرد ...
*
ناگاه
مردی صدای بَمَش را
بر گوش پیشخوان آویخت :
- میهمان ِ من ، بفرمایید ...
چند لحظه سکوت ، بعد
صدای پر هیبت مردی دگر
فضای دود ِ کافه را شکافت :
- من شرط را باختم به رفیقم
میهمان من ، بفرمایید ...
حساب شد .
*
در اوج ِ اضطراب میکده ،
آن مرد خاکی ِ ساکت ،
پولی مچاله شده
بر چشم ِ پیشخوان گذاشت
و در دو لنگه ی در ، ناپدید شد ...

خسرو گلسرخی

موضوعات: اشعار خسرو گلسرخی,

برچسب ها: اشعار گلسرخی ,

[ بازدید : 635 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 29 مهر 1393 ] 22:42 ] [ ادمین ]

[ ]

صبح


دگر صبح است و پایان شب تار است
دگر صبح است و بیداری سزاوار است
دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است ...
دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل ِ پابرهنه ، از زبان مادر ِ شب ها نمی ترسد
دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است
دگر صبح است ...
کنون شب زنده داران صبح گردیده ،
نخوابید ، جنگ در پیش است .
کنون ای رهروان حق ، شبِ تاریک معدوم است
سفیدی حاکم و در دادگاهش هر سیاهی خرد و محکوم است .
کنون باید که برخیزیم و خون دشمنان تا پای جان ریزیم
دگر وقت قیام است و قیامی بر علیه دشمنان است
سزای ِ حق کُشان در چوبه ی دار است
و ما باید که برخیزیم
دگر صبح است ...
چُنان کاوه درفش کاویانی را به روی ِ دوش اندازیم
جهان ِ ظلم را از ریشه سوزانده ، جهان دیگری سازیم
دگر صبح است ...
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شاید ،
نهال ِ دشمنان را تیغ ها باید
که از بُن بشکند ، نابودشان سازد ...
اگر گرگی نظر دارد که میشی را بیازارد ،
قَوی چوپان بباید نیش او بندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است ...
دگر هر شخص بیکاری در این دنیای ِ ما خوار است
و این افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما باید برافروزیم آتش را ،
بسوزانیم دشمن را ،
که شاید هَمرَه ِ دودش رَود بر آسمان شیطان
و یا همراه بادی او شَود دور از زمین ها .
دگر صبح است ...
دگر روز ِ تبه کاران به مثل نیمه شب تار است ...

خسرو گلسرخی

موضوعات: اشعار خسرو گلسرخی,

برچسب ها: اشعار گلسرخی ,

[ بازدید : 545 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 23:57 ] [ ادمین ]

[ ]

تا آفتابی دیگر ...



رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد ...
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد ...
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
خسروگلسرخی

موضوعات: اشعار خسرو گلسرخی,

برچسب ها: اشعار خسروگلسرخی ,

[ بازدید : 571 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ شنبه 26 مهر 1393 ] 23:32 ] [ ادمین ]

[ ]

تا آفتابی دیگر ...

رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد ...
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد ...
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد

سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد ...

خسرو گلسرخی

موضوعات: اشعار خسرو گلسرخی,

برچسب ها: اشعار خسرو گلسرخی ,

[ بازدید : 739 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 25 مهر 1393 ] 15:25 ] [ ادمین ]

[ ]

خواب یلدا...

شب که می آید و می کوبد پشت ِ در را ،
به خودم می گویم :
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان ...
و به انبار کتان ِ فقر کبریتی خواهم زد ،
تا همه نارفیقان ِ من و تو بگویند :
"فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره ..."
و در آن لحظه من مرد ِ پیروزی خواهم بود
و همه مردم ،‌ با فداکاری ِ یک بوتیمار ،
کار و نان خود را در دریا می ریزند
تا که جشن شفق ِ سرخ ِ گستاخ مرا
با زُلال خون ِ صادقشان
بر فراز ِ شهر آذین بندند
و به دور ِ نامم مشعل ها بیفروزند
و بگویند :
"خسرو" از خود ِ ماست
پیروزی او در بستِ بهروزی ِ ماست ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت :
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل ِ غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلبِ پر مهر ِ مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم ...
شب که می آید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلکِ او را
منفجر گردد ، نابود شود ...
*
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت :
- گریه کار ِ ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر ،
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد ِ بلند
عاقبت دیدید ما ، ما صاحبِ خورشید شدیم ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کَز سر مهر به خورشید دهی ...
*
و منم شاد از این پیروزی
به "حمیده" روسری خواهم داد
تا که از باد ِ جدایی نَهَراسد
و نگوید چه هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم ...
*
شب که می آید و می کوبد پشتِ در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شبِ یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد

کاری کارستان ...

خسرو گلسرخی

موضوعات: اشعار خسرو گلسرخی,

[ بازدید : 724 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 24 مهر 1393 ] 23:45 ] [ ادمین ]

[ ]