گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

زخم

پشت چراغ قرمز

پسرکی با چشمان معصوم و دستانی کوچک گفت :

چسب زخم نمی خواهید ؟

پنچ تا ، صد تومن ،

آهی کشیدم و با خود گفتم :

تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم ،

نه زخم های من خوب می شود نه زخم های تو ...

حسین پناهی

موضوعات: اشعار حسین پناهی,

[ بازدید : 585 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ 23 مهر 1393 ] 23:53 ] [ ادمین ]

[ ]

غروب پاییز / فریدون مشیری

.. . چه گویم بغض می گیرد گلویم

اگر با او نگویم با که گویم

فرود آید نگاه از نیمه راه

که دست وصل کوتاه است کوتاه.

نهیب باد تندی وحشت انگیز

رسد همراه بارانی بلاخیز

بسختی می خروشم: های باران!

چه می خواهی ز ما بی برگ و باران؟

برهنه بی پناهان را نظر کن

در این وادی قدم آهسته تر کن

شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل؟

پریشان شد پریشانتر چه حاصل؟

تو که جان می دهی بر دانه در خاک

غبار از چهره گلها می کنی پاک

غم دلهای ما را شستشو کن

برای ما سعادت آرزو کن!

فریدون مشیری

موضوعات: اشعار فریدون مشیری,

[ بازدید : 680 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 23 مهر 1393 ] 23:50 ] [ ادمین ]

[ ]

آه/فریدون مشیری

آه
باز این دل سرگشته من
یاد ‌آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنها شیرین
بی نهایت زیباست
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد

فریدون مشیری

موضوعات: اشعار فریدون مشیری,

[ بازدید : 614 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 23 مهر 1393 ] 23:51 ] [ ادمین ]

[ ]

نگاه تلخ و افسرده / فریدون مشیری

تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و

اشک من تو را بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده ست.

دلت را خارخارِ ناامیدی سخت آزرده ست.

غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است!

تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!

تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.

تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی رحمِ بی باران،

تو را این خشک سالی های پی در پی،

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،

تو را تزویر غمخواران،

ز پا افکند

تو را هنگامهء شوم شغالان،

بانگ بی تعطیل زاغان،

در ستوه آورد.

تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش،

که از آن سویِ گندم زار،

طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است؛

تو با آن گونه های سوخته از آفتابِ دشت،

تو با آن چهرهء افروخته از آتش غیرت،

ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است،

تو با چشمانِ غم باری،

ـ که روزی چشمه جوشان شادی بود و، ـ

اینک حسرت و افسوس، بر آن

سایه افکنده ست خواهی رفت.

و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت!

من اینجا ریشه در خاکم.

من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم.

من اینجا تا نفس باقی ست می مانم.

من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!

امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،

من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.

من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی

گل بر می افشانم.

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.

سرود فتح می خوانم،

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت!

موضوعات: اشعار فریدون مشیری,

[ بازدید : 571 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 23 مهر 1393 ] 23:46 ] [ ادمین ]

[ ]

شفیعی کدکنی

دوش از همه شب ها شب جان کاه تری بود
فریاد از این شب چه شب بی سحری بود
دور از تو من سوخته تب داشتم ای گل
وز شور تو در سینه شرار دگری بود
هر سو به تمنای تو تا صبح نگاهم
چون مرغک طوفان زده ی در به دری بود
چون باد سحرگاه گذشتی و ندیدی
در راه تو از بوی گل آشفته تری بود
افسوس که پیش تو ندارد هنرم قدر
ای کاش به جای هنرم سیم و زری بود

شفیعی کدکنی

موضوعات: اشعار شفیعی کدکنی,

[ بازدید : 712 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 23 مهر 1393 ] 23:47 ] [ ادمین ]

[ ]