گنجینه ناب ترین اشعار ایرانی

ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا

ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا

آسوده درو والا، آهسته درو شیدا

در وی سر سرجویان گردان شده از گردن

در وی دل جانبازان تنها شده از تنها

بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی

بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا

خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل

لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا

با نقد خریدارش آینده خه از رفته

با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا

گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟

زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا

رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود

کم‌پوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا

گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن

ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا

ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش

زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا

موضوعات: اشعار اوحدی مراغه ای,

برچسب ها: اشعار اوحدی مراغه ای ,

[ بازدید : 589 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 24 ارديبهشت 1394 ] 0:55 ] [ ادمین ]

[ ]

فکرت نکن نیامده فردا را

ای دل عبث مخور غم دنیا را

فکرت مکن نیامده فردا را

کنج قفس چو نیک بیندیشی

چون گلشن است مرغ شکیبا را

بشکاف خاک را و ببین آنگه

بی مهری زمانهٔ رسوا را

این دشت، خوابگاه شهیدانست

فرصت شمار وقت تماشا را

از عمر رفته نیز شماری کن

مشمار جدی و عقرب و جوزا را

دور است کاروان سحر زینجا

شمعی بباید این شب یلدا را

در پرده صد هزار سیه کاریست

این تند سیر گنبد خضرا را

پیوند او مجوی که گم کرد است

نوشیروان و هرمز و دارا را

این جویبار خرد که می‌بینی

از جای کنده صخرهٔ صما را

آرامشی ببخش توانی گر

این دردمند خاطر شیدا را

افسون فسای افعی شهوت را

افسار بند مرکب سودا را

پیوند بایدت زدن ای عارف

در باغ دهر حنظل و خرما را

زاتش بغیر آب فرو ننشاند

سوز و گداز و تندی و گرما را

پنهان هرگز می‌نتوان کردن

از چشم عقل قصهٔ پیدا را

دیدار تیره‌روزی نابینا

عبرت بس است مردم بینا را

ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را

زیراک جستن دل مسکینان

شایان سعادتی است توانا را

از بس بخفتی، این تن آلوده

آلود این روان مصفا را

از رفعت از چه با تو سخن گویند

نشناختی تو پستی و بالا را

مریم بسی بنام بود لکن

رتبت یکی است مریم عذرا را

بشناس ایکه راهنوردستی

پیش از روش، درازی و پهنا را

خود رای می‌نباش که خودرایی

راند از بهشت، آدم و حوا را

پاکی گزین که راستی و پاکی

بر چرخ بر فراشت مسیحا را

آنکس ببرد سود که بی انده

آماج گشت فتنهٔ دریا را

اول بدیده روشنئی آموز

زان پس بپوی این ره ظلما را

پروانه پیش از آنکه بسوزندش

خرمن بسوخت وحشت و پروا را

شیرینی آنکه خورد فزون از حد

مستوجب است تلخی صفرا را

ای باغبان، سپاه خزان آمد

بس دیر کشتی این گل رعنا را

بیمار مرد بسکه طبیب او

بیگاه کار بست مداوا را

علم است میوه، شاخهٔ هستی را

فضل است پایه، مقصد والا را

نیکو نکوست، غازه و گلگونه

نبود ضرور چهرهٔ زیبا را

عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان

ندهد ز دست نزل مهنا را

ای نیک، با بدان منشین هرگز

خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را

گردی چو پاکباز، فلک بندد

بر گردن تو عقد ثریا را

صیاد را بگوی که پر مشکن

این صید تیره روز بی آوا را

ای آنکه راستی بمن آموزی

خود در ره کج از چه نهی پا را

خون یتیم در کشی و خواهی

باغ بهشت و سایهٔ طوبی را

نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی

نیکو دهند مزد عمل ما را

انباز ساختیم و شریکی چند

پروردگار صانع یکتا را

برداشتیم مهرهٔ رنگین را

بگذاشتیم لؤلؤ لالا را

آموزگار خلق شدیم اما

نشناختیم خود الف و با را

بت ساختیم در دل و خندیدیم

بر کیش بد، برهمن و بودا را

ای آنکه عزم جنگ یلان داری

اول بسنج قوت اعضا را

از خاک تیره لاله برون کردن

دشوار نیست ابر گهر زا را

ساحر، فسون و شعبده انگارد

نور تجلی و ید بیضا را

در دام روزگار ز یکدیگر

نتوان شناخت پشه و عنقا را

در یک ترازو از چه ره اندازد

گوهرشناس، گوهر و مینا را

هیزم هزار سال اگر سوزد

ندهد شمیم عود مطرا را

بر بوریا و دلق، کس ای مسکین

نفروختست اطلس و خارا را

ظلم است در یکی قفس افکندن

مردار خوار و مرغ شکرخا را

خون سر و شرار دل فرهاد

سوزد هنوز لالهٔ حمرا را

پروین، بروز حادثه و سختی

در کار بند صبر و مدارا را

موضوعات: اشعار پروین اعتصامی,

[ بازدید : 529 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 24 ارديبهشت 1394 ] 0:49 ] [ ادمین ]

[ ]

پدر




بوی سیگار شدیدی آمد...

با خودم میگویم

نکند باز پدر غمگین است؟!؟

نکند باز دلش...؟!؟؟

پله ها را دو به یک طی کردم تا رسیدم بر بام

پدرم را دیدم

زیر آوار غرورش مدفون...

زیر لب زمزمه داشت

که خدا عدل کجاست؟

که چرا مزه فقر وسط سفره ماست؟!؟

و چراها و چراهای دگر...

دل من هم لرزید مثل زانوی پدر

دیدن این صحنه آن چنان دشوار بود
که مرا شاعر کرد...!


[ بازدید : 549 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 8 ارديبهشت 1394 ] 21:51 ] [ ادمین ]

[ ]

لهاری پر ازارغوان


تو را دارم ای گل، جهان با من است
تو تا با منی، جان جان با من است

چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات
كران تا كران آسمان با من است

چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پر از ارغوان با من است !

كنار تو هر لحظه گویم به خویش
كه خوشبختی بی‌كران با من است

روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم كه مهرت روان با من است

چه غم دارم از تلخی روزگار
شكر خنده آن دهان با من است


فریدون مشیری

موضوعات: اشعار فریدون مشیری,

برچسب ها: اشعارفریدون مشیری ,

[ بازدید : 590 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 7 ارديبهشت 1394 ] 21:13 ] [ ادمین ]

[ ]

سفره دل

گلي جان سفره دل را
برايت پهن خواهم کرد
گلي جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز


و گرنه من برايت شعرهاي ناب خواهم خواند
در اينجا وقت گل گفتن
زمان گل شنفتن نيست
نهان در آستين همسخن ماري


درون هر سخن خاري ست

گلي جان در شگفتم از تو و اين پاکي روشن
شگفتي نيست ؟
که نيلوفر چنين شاداب در مرداب مي رويد ؟
از اينجا تا مصيبت راه دوري نيست


از اينجا تا مصيبت سنگ سنگش
قصه تلخ جدائي ها
سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنائي هاست
از اينجا تا حديث مهرباني راه دشواري ست
بيابان تا بيابانش پر از درد است
مرا سنگ صبوري نيست

گلي جان با توام
سنگ صبورم باش


شبم را روشنائي بخش
گلي ، درياي نورم باش

حمید مصدق

موضوعات: اشعار حمید مصدق,

برچسب ها: اشعار حمید مصدق ,

[ بازدید : 589 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 7 ارديبهشت 1394 ] 21:05 ] [ ادمین ]

[ ]

پروازی رو به آسمان

من باید فرود آیم
نباید بنشینم
سال هاست از آن لحظه که پر بر اندامم رویید
و از آشیان، از بام خانه پرواز کردم
همچنان می پرم. هرگز ننشسته ام
و دیگر سری نیز به سوی زمین و به سواد پلید شهرها
و بام های کوتاه خانه ها بر نگرداندم
چشم به زمین ندوختم
پروازی رو به آسمان
در راه افلاک و هر لحظه دورتر و بالاتر ا ز زمین
و هر لحظه نزدیک تر به خدا !

دکتر شریعتی

موضوعات: اشعار دکتر علی شریعتی,

برچسب ها: اشعار دکتر شریعتی ,

[ بازدید : 719 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 7 ارديبهشت 1394 ] 20:58 ] [ ادمین ]

[ ]

همیشه زود رسیدم!

چند سال زودتر رسیده بودم

به ایستگاه

و مسافرم نیامده بود...
در نقاشی‌های پنج سالگی‌ام
خطوطِ اندامِ دختری پیدا بود
که در کنار شیروانی خانه‌ای
آمدن مردی را انتظار می‌کشید!
در ده ساله‌گی به مدرسه می‌رفتم
برای اینکه بتوانم
نامه ای برای تو بنویسم!
در پانزده ساله‌گی
زنگ‌های آخر تمام روزهای هفته را
از مدرسه می گریختم
چون زنگ مدرسه‌‌ی تو
دو ساعت زودتر می‌خورد!
در بیست ساله‌گی
شماره روی شماره می‌گرفتم از باجه‌ی تلفن
تا شاید یک بار
زنگ صدای تو را بشنوم!
در بیست و پنج ساله‌گی
ورق می زدم برگ وبلاگ‌ها را
در جست و جوی نام و نشانی از تو!
در سی ساله‌گی
به انجمن‌های غیردولتی می‌رفتم
و شعرهای پرشور می‌خواندم برای جمع
تا شاید نگاه تو را درچشمی ببینم!
چند سال زودتر رسیده بودم
و تو
آن جا نبودی...

"یغما گلرویی"


از کتاب: باران برای تو می بارد

موضوعات: اشعار یغما گلرویی,

برچسب ها: اشعا یغما گلرویی ,

[ بازدید : 661 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 3 ارديبهشت 1394 ] 13:21 ] [ ادمین ]

[ ]

گفته بودی چوبیایی غم دل با تو بگویم

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن *

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

"سعدی"

موضوعات: اشعار سعدی,

برچسب ها: اشعارسعدی ,

[ بازدید : 943 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 3 ارديبهشت 1394 ] 13:18 ] [ ادمین ]

[ ]

تحویل شب اول سال


نتیجه تصویری برای تصویر شهریار قنبری

در تو خلاصه میشوم، با تو زلال می شوم

از پر پیراهن تو، پر پر و بال می شوم

در شب یلدایی تو، صاحب روز می شوم

صاحب تحویل شب اول سال می شوم

در قفس ابری شب، ماه اسیر بوده ام

با تو رهاتر از همه، ماه هلال می شوم

با تو زلال می شوم، پر پر و بال می شوم

شعر محال می شوم، بر این روال می شوم

تا ملکوت جذبه ات، شبانه راه می روم

چون که نظر کرده ی نور لایزال می شوم

خاصیت سروده ها، تمام خواستن نبود

برای از تو دم زدن، شعر محال می شوم

جز غزل شیشه ای ام، شعر مرا سنگ بدان

چون پس از این شاعر تو، بر این روال می شوم

شهریار قنبری

موضوعات: اشعار شهریار قنبری,

برچسب ها: اشعار شهریار قنبری ,

[ بازدید : 603 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 24 فروردين 1394 ] 8:20 ] [ ادمین ]

[ ]

سفره دل


نتیجه تصویری برای تصویر حمید مصدق

گلي جان سفره دل را

برايت پهن خواهم کرد
گلي جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز


و گرنه من برايت شعرهاي ناب خواهم خواند
در اينجا وقت گل گفتن
زمان گل شنفتن نيست
نهان در آستين همسخن ماري


درون هر سخن خاري ست

گلي جان در شگفتم از تو و اين پاکي روشن
شگفتي نيست ؟
که نيلوفر چنين شاداب در مرداب مي رويد ؟
از اينجا تا مصيبت راه دوري نيست


از اينجا تا مصيبت سنگ سنگش
قصه تلخ جدائي ها
سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنائي هاست
از اينجا تا حديث مهرباني راه دشواري ست
بيابان تا بيابانش پر از درد است
مرا سنگ صبوري نيست

گلي جان با توام
سنگ صبورم باش


شبم را روشنائي بخش
گلي ، درياي نورم باش

حمید مصدق

موضوعات: اشعار حمید مصدق,

برچسب ها: اشعار حمید مصدق ,

[ بازدید : 772 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 24 فروردين 1394 ] 8:15 ] [ ادمین ]

[ ]